۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

throw hell

از یه جایی که فهمیدم باید وایسم پای ارزشهای خودم شروع شد همه چی. اونجایی که فهمیدم اگر می گم صداقت ارزش منه باید خودم در همه جای دنیا صادق باشم و این برام سخت تر کرد کار رو اما اونجایی که می بینی عزیزترین آدمت روی ارزشت نیست همون جاییه که یه برش روی تنت هست و تصمیم می گیری بخیه کنی ماجرا رو تا برای همیشه این زخم از بین بره ، حتی اگر جاش بمونه. 
قصه رو تعریف کردم به قدر کافی توی ذهنم و نوشتنش اینجا بهم خیلی الان کمک خاصی نمی کنه. 
وایساده بودم با کاف حرف می زدم که توی یک روز در یک لحظه از زندگی میبینی باید کفشاتو بپوشی و ادامه بدی به مسیرت. توی کتاب چه کسی پنیر منو جا به جا کرد موشه که کفشش گردنش آویزونه و آماده ادامه مسیره حتی وقتی فکر می کنه رسیده رو تعریف کردم و حسم اون لحظه این بود حتی وقتی کفش نداشتم حس کردم باید برم... پا برهنه ... در اوج خوبی... همونجایی از رابطه که داشتی آماده ی پرواز می شدی می بنی بر اساس نیروی جاذبه محکوم به سقوطی و سقوط  ممکنه صعود باشه و تو خری اون موقع و نمی خوای بفهمی ... باید پا برهنه راه بیفتی و بری ... مثلا مثل استیو جابز که اپل رو گذاشت و رفت... جایی که به دنیا آورده بودش ... خودش زاییده بود اما بخیه کرد و رفت از صفر نقش زد زندگی رو. شاید توی مسیر رفتن با همون کله کچلش و همون لباس سیاهش گریه هم کرده باشه، یه شات هم زده باشه یا هر چی . اما اسیر اون لحظه ی رفتن شدن و موندن و در جا زدن هیچی رو درست نکرده هیچ وقت و نمی کنه. 
نمی خوام بشمارمش روزارو که بگم چند روز شده. اینطوری نگاهش کنم که زندگی یک فرایند به هم پیوسته است و روزها و اتفاقا و آدمها از هم گسسته نیستند حالم بهتر می شه و توی این چند روز خیلی از خودم کر کردم.
 جوری که هیچ وقت تا حالا خودمو ندیده بودم و همه ملاتی که این مدت با ورک شاپ ها درست کرده بودم و کاردستی ساخته بودم دیدم چه واقعی هستن و به کارم اومدن. فصل از هاید که اتفاق افتاد یک دفتر سبز آبی متوسط یواش رو برداشتم و همونجا توی ماشین نوشتم من که به دریاش زدم... درست صفحه ی اول... خیلی شوالیه قرمز طور. از درون جرحه جرحه ورم می کردم اما خون نمی اومد اما درد؟ آره خیلی رفیقم ... خیلی ... نیم ساعت بعدش کنفرانس داشتم می تونستم کنسلش کنم اما فکر کردم آخه آدمی تو؟ الان کنسل کنی یعنی تسلیم یک بازی کوچیک شکست خوردگی شدی. رفتم حرف زدم و از اونجا زنگ زدم پدر خوزه . 
پدر خوزه جان میشه امشب؟ گفت برای تو همیشه میشه. پس شد. رفتم و برگشتن به خونه فرآیند بسی سخت است وقتی اصلا اسباب فصل رو نچیدی و آماده اش نبودی. تجربه دوم این اتفاق بود. خوب حقم بوده طبیعتا. کلید در توی قفل در با اسلوموشن ترین حالت ممکن چرخید و قلبم توی انگشت کوچیکه پام بود. رفتم توو . وای یادم افتاد توی خرید دیروز اون ژامبون بوقلمون دودیه ... آییییییییییی... نه نه فکر نکن. خره فکر. با نور کم خودمو بردم توی تخت. به اعضا و جوارح خونه فکر نکردم. خودمو فرو کردم توی پتوی با شرف غولم که هیچ جا منو تنها نزاشت..... وووی پتوی با شرف رو اونروز توی قلهک با هاید ....آیییییییییی فکر نکن فکر خره تورو می کشه .... برای خودم روز رو با همینه که هست و باید بتونی تمومش کردم. زاناکس هم زدم به زاناکس. 
با خودم فکر کردم به کسی بگم الان که چی؟ خودم با خودم اول باورش می کنم و بعد کم کم. حالا همینطوری که دارم شبونه ایمیل مترجم پس از جدایی رو جواب می دم با خودم فکر می کنم چقدر ساپورتر از همه دنیا برای خودم دارم جمع می کنم. متفاوت تر از همیشه. اما درد همون درد با دوز متفاوت. 
پا برهنه راه افتادم، پامم خون اومده تا حالا. خودم رو برداشتم بردم. آدمها یا برای داشتنت ریسک می کنند و یا می نشینند و رفتنت را تماشا می کنند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر