۱۳۹۶ مهر ۱۰, دوشنبه


بیدار که شدم توی یک اتاق آبی با سقف چوبی و پرده ها کشیده بود. اما دست راستم یک پنجره به بیکران جنگل بود. یادم اومد از شب قبل هنوز خوشحال نیستم. این پنجره چی می شد؟کجای دلم می زاشتمش؟ لباسامو پوشیدم و از تخت خارج شدم. یک جایی از زندگی باید خودت رو وسط بهشت موعود بزاری و خودت رو ببخشی. مجازاتگر خودم نباید باشم از بس فالش زدم خارج از توقع خودم بودم. 

همین یک پنجره گاهی از همه دنیا کافیست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر