۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

یک کم پست شاد بنویسم ؟
بنویسم. 
همینطوری که نشسته بودم فکر کردم چرا بیخودی سه سال از ترس پیاده روی سوییچ ازم جدا نمی شه؟ همینطوری بی مُخ همون لحظه ماشین رو آگهی کردم و شش ساعت بعدش ماشین رو فروختم و یاروهه اومد ماشین رو برد و من مثل این کارتونا وقتی داشت می رفت یه آهنگ تعجب عجیبی توی سرم بود از این دو دو تا چهاتا نداشتنه! چه خوب می شد همه جای زندگی همینطوری باشما. 

جمعه ای صبحونه که خوردیم گفتم خوب حالا وقتشه لباس ارتشیامو بپ.شم برم به جنگ. رسما لباس رزمی پوشیدم موهامو ریختم دورو برمو شال گردن رزمی و راه افتادم شریعتی. اون کوچه پس کوچه های غربی ش یک سری خونه قدیمی داره که یکی از اونا درش سبزه بغل رودخونه و سه برِ. اینطوری که یک درش رو به حیاط طبقه ی اول باز می شه و اختصاصیه طبعا و بعد یه حیاط کوچولو سر در میاری از اتاق خواب. اون یکی درش وسط هال خونه باز می شه و گفته شده تا به حال هیچ کسی این در رو باز نکرده و آخرین که اصلی ترین دره از یه در عجیبه کوتاه! خونه فی الواقع سه درِ. به خلوت کوچه اش فکر می کنم که روبروی خونه کافه ست، به قدیمی بودنش، به درختای کنار رودخونه، به دلم که الان دیگه خونه نوسازش نمیاد... هر طرفی رو نگاه می کنم می بینم خوب مگه چند سال زنده ایی؟ 
از خونه بینی می رم سمت اینکه یه ماشین عجیب ببینم و بعدش خیار و گوجه و زنجبیل می خرم می رم خونه. لوبیا پلو دم می کنم... دوش می گیرم... تراس رو باز می کنم تا به اندازه کافی یخ بکنم و بعد فیلم می بینم. زندگی یه آدم بی عار و بی ته که نه اصلا پروژه داره ، نه مطالعه، نه کار، نه هدف و منظور اینطوریه؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر