۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه

تمام جلوه های جان چو آرزو به خواب شد

خیلی وقت بود کارت شناسایی نداشتم. اسم دارم اما خیلی مطمئن نبودم این اسم متعلق به تصویر توی آینه است. برای همین توی ترافیک که عکاسی دیدم تصمیم گرفتم پیاده شم و برم بپرسم آقا شما عکس سه در چهار هم می ندازید؟ شال گرم و نرم طوسی یواشمو بپیچم دور صورتم و چیلیک و تموم! 

از مغازه بغل بوقلمون بخرم و برگردم خونه و توی تهرانی که گزارش شده شب قراره برف بیاد برم پای اجاق و چند تیکه گوشت بندازم توی ماهیتابه و روشون نمک و گرد غوره بپاچم و کره و درش رو بزارم. برنج ایرانی دم کنم و برم دفتر لیست کارمو ورق بزنم و لیست کارای این هفته مو مرور کنم. 
کاف نمایشگاه داره و قراره یک روز همدیگر رو توی گالری ببینم. باید برای آیدا ایمیل بزنم. باید برم اعظم خانم مستاجر قدیمی ناردونه رو توی شهر پیدا کنم و ازش بپرسم واقعا ناردونه کی بوده؟ باید حواسم باشه نقاش ها خونه ی بابا رو ده روزه تحویل بدن. باید برم دکتر رو ببینم که برای پروژه باهاش حرف بزنم. فی الواقع مثل گربه ای که دنبال دمش می چرخه دارم می چرخم. 


دفتر رو مرور می کنم و بو می کشمکه گوشت ها سرخ شدن و بعد از مدتها که مطبخ راه افتاده حقمه دو قاشق کته و ماست و بیفتک بخورم. میشا نشسته توی خونه ش داره خُروپف می کنه. 
هنوز خوابم نمی بره. توی تخت بیدارم و فکر می کنم به اینکه یک روز یک جایی می رسد که آدمها مراجعه می کنند و آیا بازمانده همان آدم سابق است؟


خوابم نمی بره و فکر می کنم حتمن این زندگی هر روز قرار است از خودش بِه بنماید. 
یک روز کافه به کافه را از هشت صبح داشتم و وقتشه خودمو بغل کنم و بخوابم. حتی اگر برف نیاد من ذهنمو پارو می کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر