۱۳۹۷ فروردین ۵, یکشنبه

الان که می بینم خیلی هم بد نیست. من به خوشی های زندگی دارم بر می گردم. کم کم اما رو به حرکت.
 دامن مخمل کبریتی راسته مومی پوشم پیرهن آبی. مانتوی مخلم کبریتی سورمه ای. ناخنام کوتاهه زرشکیه. یه کیفه کوچیکه مخمل کبریتی سورمه ای بسمه. کتونی سفید بپوشم تمیز باشم. دوربین مو بر دارم برم بیرون ببینم چی قاب می شه توش. 

۱۳۹۷ فروردین ۴, شنبه

آیدا نوشته بود کیت کت. 
من خواندم ای جان دلم به فدایت.
از اون سری آدمهایی هستم که هیچ وقت دلم شیرینی و شکلات نخواسته و همه بهم می گن خوش بحالت الا هاید.
اخرین روزی که می رفتم سر پل، کیت کت خریدم. وقتی از راه بر می گشتم پشت در خونه روی کشویی در کیت کیت رو گذاشتم. با اینکه می دونستم ممکنه بارون ور برف و باد بندازتش اما بنظرم باید کسی می دونست آدم می تونه علایقش کم کم عوض بشه. شاید حتی مش قربون در رو باز کرده و کیت کت رو برداشته . چه می دونم؟ 

لطفا کسایی که شیرینی دوست ندارن رو بهشون کیت کت ندید . شاید یک جایی که داشت علاقه مند می شد به حساب ماجرایی واسه همیشه با کیت کت دشمن شد. شاید. 

فرایند سِر شدن


سِر شدن یک فرایند است. زمان می برد. اینطوری که تمام ساعتهای قبل از سال تحویل را به جمع کردن فرشهای سوییت پرداختم. دلم می خواست سوییت لخت و تمیز باشد. خانه بوی شوینده بدهد و وقتی رفتم خونه مامان فهمیدم سِر شدم. 
چند دقیقه قبل از سال تحویل وقتی ماهی شوریده سرخ می کردم و سبزی پلو درست می کردم با خودم فکر کردم یعنی ماهی ها را شب هاید درست می کند؟ نمی دونم چرا هنوز به پروسه تو کاملا سِر نشدم و یادم می آد و پرت می شم مثل سفینه فضایی وسط مناسبت هات. نشسام پای نلویزون و برنامه مزخرف مایکل رو می دیدم و طبعا هنوز تعلقم با مامان تکه پاره و جر واجر بود. چه جوریه بعضیا مامانی ان و من اصلا نیستم ؟ 
سال که تحویل شد آدمای خونه چشماشونو بسته بودن و ادای مراقبه رو در می اوردن. من؟ نه چرا باید دیگه الانم ادا در بیارم. خودمو که حس کردم فهمیدم یک کم بغض عکس بابا رو دارم که خوب خیلی هم زیاد نبود و با چند قطه کارش تموم شد و حسابی کمرم درد می کنه. دراز کشیدم و همونجا خوابم برد. 

۱۳۹۶ اسفند ۲۵, جمعه

خاصیت ِ من ِ بی من

*نفهمیدم چقدر از زمان گذشته که نشستم و دارم روی سنگها نقاشی می کنم. کیف رنگا رو جمع کردم و رفتم کمرمو پهن کردم روی تخت. از پیش کاو برگشتم و کاو بهم گفت هر وقت می خوای بری از خودت بپرس که می خوای در بری؟ اگر پاسخ آری بود نرو و اگر خیر بود برو. 

وقتی داشتم براش تعریف می کردم سلسه مراتب از دست دادنهام رو متوقفم کرد و گفت دیدی که داری انگار برام یک جلسه رو تعریف می کنی؟ 

من ؟ انگار با ماهی تابه کوبیده باشن توی صورتم. فهمیدم اینهمه نوشتن و خوندن و حرف زدن مهم نیست، مهم اینه من خود رو تاچ نمی کنم. نمی زارم غم بیاد بشینه وسط جونم یا شادی بشینه روی قهقهه خنده هام. از کجا اینطوری شدم ؟ از خیلی خیلی دورترا... 

روی تخت خوابم برد و صبح خودمو زیر دوش آب گرم پیدا کردم. چطوری میشه دوش آب سرد گرفت صبح ها که من نمی تونم ؟ 


*دکتر زنگ زد اگر می خوای بری کامل برو و قتی می خوای بمونی کامل بمون من می خوام باشی. دیدم چه توی زندگیم رفتم اما نرفتم و یه جاهایی نرفتم اما رفتم! و انتقام این واقعی نبودن ها رو سر مساله بعدی از خودم گرفتم و باعث شده وقتی نباید برم بیشتر برم اتفاقا! 

اینکه همه اتفاقای اطراف شدن نهضت زاناکس آموزی اینروزها باعث می شه چَک بخوره توی گوشم و بیدار شم. درد؟ بله دارد. 


*میشا رو فرستادم دکتر و گفته می خواد برای همیشه با تو باشه و برای همینه دلش درد می کنه. با خودم فکر می کنم اینم فهمید نمی خوام بره اما می خوام بره؟ فکر می کنم چطوریه که یه حیوون خونگی هم وقتی می خواد من باشم نمی تونه بگه خودش و باید دکترش به آدم بگه؟ پس کِی و کی قراره بتونه بگه می خوام بمونم، می خوام بمونی، می خوام بری، می خوام نباشی، می خوام باشی و ... 

* شب رفتم پروژه نیمه تموم خونه مامان رو دیدم. حالا دیوارا خوشگل رنگ و کاغذ شدن. خونه خلوت تره و میزان مبل ها کم شده. پرده ها دو لایه دارن حریر و مخمل. نور یه جاهایی کم و یه جاهایی به وفوره. مامانِ خونه آدم رو دعا می کنه اما بابای خونه نیست که حرفی بزنه! 


۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

پرده اتاق خواب بالای تخت که در تراس می شه رو در آوردم شستم و نزدم. می رسم خونه یک عالم ظرف نشسته دارم توی سینک. قبلش میشا رو بغل می کنم می زارمش روی سینه ام و دراز می کشم. دقایق طولانی از سر تا پا ماساژش می دم. چه حس خوبی می تونه باشه بچه روی تن آدم دراز کش خوابش ببره. بعد بلند می شم و ظرفا رومی شورم. سینک برق می افته دلم خنک می شه. اینروزا که کارگران توی خونه مامان مشغول کارند و پرده و تخت و همه چی نو سفارش دادم، به این فکر می کنم آیا چوب ها توانایی فراموشی دارند که بتوانند در فراموشی به ما کمک کنند؟
لباسمو خیس کردم از بس ظرف مونده بود بر می گردم توی اتاق بی که حواسم باشه پرده نیست، لباسمو در می آرم. یاد مالنا می افتم. ساعتی چرخ می خورم و فکر می کنم کجاهای دنیا کی به پنجره بی پرده ی تن و روانم راه دید داشته؟ 

۱۳۹۶ اسفند ۱۸, جمعه

با بخت جدل نمی‌توان کرد

نشستم روبروی کاو. 
از یک سانحه ی تلاش آخر در مقابل از دست ندادن بر می گشتم. 
نفسم بریده بریده بود. 

اصلا دوست نداشتم از اول تعریف کنم که من زاناکس هستم. سی و دو سال سن دارم و اول اونطوری بودم و ... . نشستم و عینکمو خیلی روی دور ِ آهسته از روی چشمم بر داشتم. کاو موهاش رو مشکی کرده بود و ترجیح می دادم مرد باشه اما نبود. کاو عمیق نگاهم کرد و گوشه ی چشماش از این عمشق دید چروک افتاد و بعد گفت اسمت چیه؟ 

تمام زمان به اینکه من برگردم به همون صندلی ایی که نشسته بودم گذشت و این خیلی به نظرم مسخره می اومد. دلم می خواست صورتش فرو بره توی مُشتم اما نمی رفت و مدام بر سوالات عجیبش اضافه می کرد و من گوشه ی رینگ گیر افتاده بودم. 

خسته تر از اونی بودم که غُد بازی در بیارم. مثل یک کفتر پر کنده ولو شده بودم و همه عضلاتم منقبض بود. وقتی اومدم بیرون تصمیم داشتم فقط برم خونه و بخوابم. 
زمان خروج  از کاو پرسیدم به نظرت برم سر قرارم؟ به هاید گفته بودم پلهای دنیا با این ایده درست شدن که تیکه های جدای زمین رو به هم وصل کنن. کاو گفت هر جوری خودت فکر کردی عمل کن. بنابراین من به پل بازگشتم و آفتاب کوچه باغ من را دید و هاید هرگز من و پل را ندید. اگر دیدی جایی پلی داره فرو می ریزه بدونید من تمام تلاشموکردم که بنیان پل ها رو نگه دارم.هاید نخواست. 

۱۳۹۶ اسفند ۱۶, چهارشنبه

این صبر که می کنی تا چند؟


دیشب طوفان سختی تهران اومد. عصر مریم نشست روی کاناپه و گفت برگرد کمی پشتت رو بمالم. پشتم خمیده شده؟ نه فقط لاغر شدم. همینطوری که آروم آروم دست می کشید به کمرم داشتم براش می گفتم که قصه ی غر نزدن تو چی بوده... ده هزار بار تا حالا تعریف کردم برای هزار نفر این قصه رو. یعنی می افته نفری ده بار؟ 
نکنه کمرم یه طوریش شده که آدما می بینن و من نمی بینم؟ من فقط چشمام رو می بینم که سو نداره. که سیاهیش داره سفید میضشه. چشمام سفید شد به راهت قصه اش اینه؟ 

۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه


اصلن، اصلن من چرا تا حالا برات سعدی نخوندم؟ 

بار اولی که این شعر رو با صدای خودش فرستاد داشتم گلدونایی که میشا برگردونده بود رو جمع می کردم و توی دلم دادمی زم. وقتی اینو فرستاد نوشتم میام می بینمت. این بار که فرستاد خندیدم. یک جایی از شعر می گه اگه الان اینجا بودی... من به اونجای شعر خنده م گرفت. لباس پوشیدم و رفتم. 
یک جاهایی از دنیا آدم هایی هستن که ازت هیچی ِ هیچی نپرسن و گوشیتو بگیرن سایلنت کنن و صفحه شو برگردونن که نبینی و نشنوی. برای خودت دراز بکشی و برات به لیمو و نبات بیارن برات. کیسه آب گرمتُ برات آماده کنن و برن پی کار خودشون. 
خونه بوی تلخ سیگار و بوی چوب و بلو چنل می ده. بهش می گم فیلم ببینیم و می گه من بیست بار اینو دیدم اما حاضرم ببینمش باز. دراز می کشه کمی جلوتر از من. از پشت نگاهش می کنم. از کعبه هم امن ترم الان باهاش. می تونم بخوام و هر وقت دلم خواست چشم به جهان باز کنم. اصلا مهم نیست امروز شنبه ست. احساس می کنم کسی هست که راه بریدن بند ِ ناف رومی دونه و بالاخره مهر می زنه با پام به این دنیا. 

نه از رفتنشون مطمئنن و نه از برگشتن و نه از اومدن

برگشتم و موبایلمو از توی باکس مُهر و موم شده بهم تحویل دادن. یعنی توی اون گوشی انقدر چیز با ارزش هست که بزارنش توی قوطی و درش رو قفل کنن ؟ 

گوشی رو گرفتم و برام پیام اومده بود از اینکه اومدید ما مالیدمتون ممنونیم و یک مسیج از هاید که می تونی حرف بزنی؟
حتمن چیزای با ارزشی توی گوشی بوده که قفلش کردن!
- سلام بله. 

اینکه یک آدمی نمی خواد توی مسیر خوشحال قبلی لم بده و لذت ببره واقعا سرزنش کردن نداره. چون نمی خواد و انتخابش اینه. اینکه فکر می کنه هنوز عاشقه اما هیچ کاری نمی کنه هم به خودش ربط داره. اینکه طرف مقابل انقدر شجاعانه بگه تو خیلی خوبی بنظرم یک تصویر شفاف از آینه عقب بهت می دهو شاید یک جاهایی سنسور بوق بزنه که نه جانم! عقب تر نیا و من فردا مسافرم و خداحافز!

واقعا چه چیزهایی رومی زاریم توی جعبه وقفل می کنیم و کلیدش رو قورت می دیم؟ خوشحالیهای زندگی مونو یا دغدغه ها رو. 
برگشتم خونه. لباسامو در آوردم و روغن مالی فرور فتم توی تخت. عین نوشت تو هیچ وقت بس نیستی ساعت نه برسون خودت رو. دوستام مثل خودت خوبن. من؟ موهامو روغن زدم، چکمه هامو کشیدم بالا. دو کوچه به رسیدنم نوشتم میام. چرا؟ چون بعضی وقتها آدمها نه از رفتنشون مطمئنن و نه از برگشتن و نه از اومدن! مثل کسی که توی یک تخت بخوابه با کسی و هیچ وقت ندونه می خواسته یا نمی خواسته یا ادامه می ده یا نه. 

ستون ها هم فرور ریخته اند...

 سر میز ناهار ازشون خداحافزی کردم و راه افتادم سمت سالن اسپا. کفشامو دادم و نوشیدنی مو خوردم. حتی سرویس بهداشتی هم طوری طراحی شده بود که روش لم بدی و ساعتها اصلا چرت بزنی. بعدتر که خوابیدم روی تخت و حوله کشیدن روم فکر می کردم خوب یک ساعت به هیچی فکر نمی کنم. به هیچی!

کل پروسه دردناک بود و دیدم چه خوب کافه ی بغل دو نفر نشستن که از اینجا که برم در اندازه دو کلمه می تونم بهشون تعریف کنم. کل پروسه تعریف کردن در رندگی من مثل یک قطار که سوتش رو کشیدن و ترمز و توقف قصه شه، شده سکون. دوست دارم یه چیزایی رو برای یکی تعریف کنم اما اونی که مناسب باشه واسه من نیست. آدما رو تگ هاشونو چک می کنم و می بینم نه ! شما هم اون مورد نیستی عزیزم! 

خودم می دونم خیلی بدم و بر عکس اون قطاره داره با یه سرعت وحشتناکی ام تند می رم. اصلا شبیه چهار ماه پیشمم نیستم حتی. در آستانه درد انگار مقاوم تر بودم و الان یک طور عجیبی احمقانه فکر می کنم. 
تمام یک ساعت ماساژ رو آه بلند از درد کشیدم و بعد هم مرور یک سری خاطرات که واقعا نمی دونم کجای ِ کدوم رنگ گیر کرده بودن که می زد بیرون و فرومی رفت توی مغزم. اصلا خاطرات از کجا می آن؟ از مغز یا قلب یا از کجا؟ من تو نوک ناخن شصت پامم خاطره فرو رفته.