۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه

ستون ها هم فرور ریخته اند...

 سر میز ناهار ازشون خداحافزی کردم و راه افتادم سمت سالن اسپا. کفشامو دادم و نوشیدنی مو خوردم. حتی سرویس بهداشتی هم طوری طراحی شده بود که روش لم بدی و ساعتها اصلا چرت بزنی. بعدتر که خوابیدم روی تخت و حوله کشیدن روم فکر می کردم خوب یک ساعت به هیچی فکر نمی کنم. به هیچی!

کل پروسه دردناک بود و دیدم چه خوب کافه ی بغل دو نفر نشستن که از اینجا که برم در اندازه دو کلمه می تونم بهشون تعریف کنم. کل پروسه تعریف کردن در رندگی من مثل یک قطار که سوتش رو کشیدن و ترمز و توقف قصه شه، شده سکون. دوست دارم یه چیزایی رو برای یکی تعریف کنم اما اونی که مناسب باشه واسه من نیست. آدما رو تگ هاشونو چک می کنم و می بینم نه ! شما هم اون مورد نیستی عزیزم! 

خودم می دونم خیلی بدم و بر عکس اون قطاره داره با یه سرعت وحشتناکی ام تند می رم. اصلا شبیه چهار ماه پیشمم نیستم حتی. در آستانه درد انگار مقاوم تر بودم و الان یک طور عجیبی احمقانه فکر می کنم. 
تمام یک ساعت ماساژ رو آه بلند از درد کشیدم و بعد هم مرور یک سری خاطرات که واقعا نمی دونم کجای ِ کدوم رنگ گیر کرده بودن که می زد بیرون و فرومی رفت توی مغزم. اصلا خاطرات از کجا می آن؟ از مغز یا قلب یا از کجا؟ من تو نوک ناخن شصت پامم خاطره فرو رفته. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر