۱۳۹۷ خرداد ۲, چهارشنبه

زخم ها زد راه بر جانم ولی زخمِ عشق آورده تا کویت مرا

در یک لحظه خاص می بینی دیگه آدم قبل نیستی.
می بینی که چقدر سختته با همین جسم بری باز از اول بشی معشقش. دخترش. مادرش. هر چیزی که فکرش را کنی.
داشتم لوگان را بررسی می کردم که غده روی دستاش کمی بزرگتر شده اما وقتی نسخه می نویسه دوست داره غده تکون می خوره. به نظرش شیکه. ساعتش رنگ آبی دلربایی داره. بوی عطرش هنوز خاصه و هیچ کسی هیچ جای ایران این بو رو نمی ده. اما من چی؟
وایسادم تابلوی خونه شو دیدم. طرح شلوغی که می شد از بین خط و خطوط سری و همسری رو پیدا کنی شاید که از حوصله من پیدا کردنش حتی توی قاب عکس خارجه.
دارم فکر می کنم سختمه برم مثل قبل باشم. اون مال زندگی قبلیم بوده شاید قبلا. یادمه از اینکه بیسکوییت بخوری و بریزه جایی استرس می گرفت. شام سفارش داد گفتم بشینیم روی تختت بخوریم؟ گفت باشه.
هر چقدر مثل دریا پیش می رن آدمی از اون ور مثل بچه ای که از آب بترسه پس می رم من.
زندگی ما آدما یک سری حفره داره که پر از فرآیند عبور عابرهایی است که می آن و این حفره ها رو شکل می دن و می رن. هر کی به طریقی می آد و با حالی می ره.
اینو فهمیدم که از اون حفره ها پر شدم. چطوری؟ نمی دونم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر