۱۳۹۷ مرداد ۹, سه‌شنبه

ده دقیقه با زاناکس

می دونید؟ 
من توی خونواده خیلی سنتی بزرگ شدم. هیچ زنی درس نمی خونه. هیچ زنی رانندگی نمی کنه. هیچ زنی ، زن نیست! مثلا نمی گه من این مرد/ زن رو نمی خوام دیگه. نمی دونه ارضاء شدن یعنی چی!
من تصمیم گرفتم ببینم و بشنوم بخونم و بدونم و از همه چیز توی زندگیم ارضاء شم. 
اینروزا  سالیان سال هست جدا شدم و از زندگی سابقم مثل یه دوره هفت ساله یاد می کنم که توش هم اشتباه داشتم و هم موفقیت. توش یه چیزی داشتم که تصمیم گرفتم امرزو بنویسمش تا همیشه یادم باشه. 
روزی که تصمیم گرفتم جدا شم لخت بودم. توی خونه از حموم اومده بودم و متوجه شدم اوضاع زندگی ایی که توش وفاداری نیست فقط جفاست! لباس پوشیدم تا مغزم رو از افکار مردم و ترس هام لخت کنم و زنگ زدم به مرد ماجرا که بیا بالا حرف دارم. بابا خیلی سعی کرد این اتفاق نیفته و همیشه گفت من پیر شدم توی پنجاه سالگی. گرچه من بهش قول دادم مثل مرد وایسم و خم نشم و خم نکنمش اما اون فکر می کرد لباس سفید و کفن و از این حرفا. چندبار دلم خواست برش دارم ببرمش بیرون بشینیم دور میز اروندکنار و بهش بگم بابا می دونی چی شد؟ براش تعریف کنم تمام وقتایی که چیزی نمی شنیدی ازم نه اینکه حرفی نباشه، بود و من نمی گفتم تا تو اذیت نباشی ولی واقعا همون روزی که تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم توی صحت و سلامتش شد آخرین دیدار ما!

این شد که توصیه می کنم شام و ناهاراتونو با مامان و بابا و هر کسی که دوسش دارید عقب نندازید برید و بنوشید و حرف بزنید. 
بعد از اینکه هاید تموم شد مثل دور مذاکرات ایران و آمریکا مرد ماجرا وقتی فهمید هایدی وجود نداره، سعی کرد بیاد و سنگ تموم بزاره اما می دونید چی شد؟ بعد اینکه یه چیزی توی شما تموم میشه، همه ی سنگ تموما براتون وجهه ی سنگ پا داره. نمی شینه اونجا که باید بشینه، حالتونو خوب نمی کنه، حرفتون نمی آد که بزنید ، هر چقدرم گریز بزنید که فلانی ( نفرات این مابین) هم کمبودایی داشت اما خودتون دیگه آدم ِ سابق نمی شید. 

فلذا این شد که من تصمیم گرفتم خیلی عَلَم دار برم سراغ بابا. بابا که نه ! یه تیکه سنگ مسخره که چشمای خوشگلش رو کَندن روش. بگم بابا اروند کنارمون شد اینجا! خاک به سر دنیا اما دیدی من تلاشمو کردم و نشد. 
این روزا که می گذره هر چند که من هیچ وقت آدم ِ تنها زندگی کردن نبودم و همیشه یه کُلونی دوست و رفیق داشتم و یه موقعی هم که هاید بود، من اما دارم فکر می کنم آیا زندگی به همین تنهایی سزاوار ِ خوب بودن نیست؟ 
مثلا دیروز که برگشتم خونه دیدم چقدر برداشتن کانتر تبدیل کردن سوییت به یه نیم استودیو حالمو عوض کرده. برای خودم چرخ میخورم و دم نوشم رو دم می زارم و ماهی و زیره پلو دم می کنم. والاع!  جهنم که نباید بشه دنیا. یکی بوده که حالادیگه نیست. کیفیت بودنش؟ هوم طور بوده و همین بسه. هول هولی در بیای نفس نفس بریده بپری وسط ماجرای بعدی که چی بشه؟ نه ، اصن من آدمش نیستم. باید صبر کنم حالم جا بیاد و الانم که نزدیک سال ِ خداحافظی مونه فکر می کنم چه خوب که نپریدم وسط ماجرای دیگه و چه خوب که زانوی غم بغل نداشتم. 
همین چند روز پیشا که بلیط می گرفتم از ترمینی رُم به فلورانش داشتم فکر می کردم شایدم خودمم رفتم و اینروزا خیلی هم کم نمی شنوم راجع به تغییر و گذر. 

همین که سالیان سال توی فیلد درمانی کشور یک مثلا مهندس آی تی بودم و ام بی ای خوندم ، پر از خلاقیت توی کارای تیمورکم و تک ورک کار خوبی ام و فنون مذاکره و فروش می دونم وآشپز خوبیم و می رونم و از زندگی ارضاء می شم بنظرم مهارت های خوبیه برای گذر از سنت گرایی به مدرنیته برای زنیه که من باشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر