۱۳۹۷ دی ۹, یکشنبه

کسی برای نشستن روبرویت داشته ای که حرفهایش را برایت نوشته باشد که یادش نرود؟
 کسی که از تو بپرسد چقدر وقت می خواهی برای دوست داشتنم؟ کسی که ذکر کند حرف دلش را؟ 
از دور تمام شمع های روشن را که دیدم، آخیشی از سر دل کشیدم و فکر کردم دان. 
سیگارم را بیرون تکاندم و کمی آبجو نوشیدم. 
آیدا
سخن بگو 

۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه


سینگل لایف استایل

من باب رابطه امروز وقتی بندای کفشمومی بستم فهمیدم راستی این همه زور می زنیم که به دنیای بیرون بگیم یه رابطه ای درون وجود داره ؟ 
اصن اون رابطه کار می کنه اونوقت با اون همه زور و فشار؟ کس می دونه چه جوری می گذره وقتایی که توی خونه یکی گشنه تر از اون یکیه و کی اول از همه می دوئه توی آشپزخونه؟ کی می دونه آیا مراسمات با هم بودنشون حوصله اون یکی رو سر می بره یا نه ؟ کی می دونه شبا وقت با هم خوابیدنشون چقدر بغلشون صمیمانه س؟ کی به کی غالب تره ؟ کی از کی بیشتر برای اون یکی مایه می زاره؟ چی می گذره واقعا؟ 
بعد اینارو روی هم جمع کنی و ضربدر تپش قلبت وقت دیدار کنی ، میشه همون کیفیت ابراز رابطه در بیرون؟ 

بندهای کش تموم شدن اما یه بار سنگین منو از یه بند خلاص کرد. که به کسی چه کجای زندگیت با کسی هستی یا نیستی؟ چرا انقدر برای هم تعریف می کنیم اون بهم چی گفت و من بهش چی گفتم  ؟ کیفیت درونی کجا می ره و کی می بینه و کی می شنوه؟ 
برای همینه مجرد بودن یک کیفیت است نه یک وضعیت. روزمو با این حال شروع کردم .

۱۳۹۷ دی ۲, یکشنبه

از نامه ها

سلام 
روزهای بسیاری است روی ماهت را ندیدم اما چند دقیقه پیش نامت را صدا زدم. می دونی هنوز فکر می کنم آدمها یک گوش متحرک دارن برای کسانی که دوستشون دارن و می تونه فارغ از فیزیک در جهان معلق در حال حرکت باشه. 

راستش رو بخوای مدتهاست خیلی کمتر بهت فکر می کنم و آدمها رو کمتر شبیه تو می بینم توی خیابون. اما دیشب و پریشب بدون اینکه قبلش بهت فکر کرده باشم خوابت رو دیدم. حتی وقتی بیدار شدم خوابم یادم نبود و امروز صبح وقتی رسیدم کتابخونه موقع کارت زدن دیدم شت روز تولدته. 
خیلی خنده داره اما من هنوز وقتی باهات صحبت جدید دارم می چرخم رو به جایی که آخرین بار دیدمت. جنوب شهر. امروز می تونستم برات بلیط بفرستم مثل سالهایی که با هم بودیم و هر سال می رفتیم سفر. می تونستم برات یه ایمیل یا یک مسیج بفرستم ، یه آهنگ یه عکس یا ویدیوی آیل نور لاو اگین لیدی گاگا رو یا یه پیغام مسخره و حتی یه آرزوی از اون مسخره تر. اما هیچکدوم رو نفرستادم. 
من همه شعرهایی که ترانه سراها هنوز نگفتن رو پشت موتور وقتی تَرکِت می شستم بهت گفتم نه ؟ یا وقتی که داشتی پنجره ها رو رنگ می کردی برای عضله های تنت آهنگ ساختم؛ نزن زیرش! برای همین هیچی فایده نداشت. وقتی کسی رفته؛ رفته. اتفاقی که می افته اینه که کسی که می ره باید بره و نباید هر از گاهی بری جلوی دست و پاشو بگیری. 
اگر خواستی شمع فوت کنی ، نفست بلند باشه.
تولدت مبارک 

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

دیدی که مجنون آخر کار چه آهستگی را لمس کرد؟

روز چهارم
خاطرت هست آن راهب بودایی که به مجنونی گفت گودالی بزرگ را از آب رودخانه فقط باکاسه‌ای پر کند؟ دیدی که مجنون آخر کار چه آهستگی را لمس کرد؟ چه هر جیرجیرکی را می‌شنید؟ شاید همین لازم‌شان باشد، که ابروهای در هم رفته‌ی این مردمان از هم باز گردند و غرولند‌های بی‌وقفه‌شان به فرجام رسند.
+

از شیخ فضل اله شمال خارج شوید

یه روزی بیاد که وقتی می پیچی توی همت قبل از بیلبورد تبلیغاتی بهنام بانی ، قبل از سازمان انتقال خون، قبل از برج میلاد یه راه خاکی باشه که تا حالا نبوده. یه جاده که اینور و اونورش درخته و پاییزش هیچ وقت تمومی نداره. تعجب کنم چرا ندیده بودمش تا الان؟ چرا نپیچیده بودم توش؟ واقعیه ؟ توهم زدم؟ نکنه به خاطر دوم دی هست. می خوام برم ببینم ته ش دریاچه داره؟ جاده ش رو به پایینه یا رو به بالا؟ شهر توش دیده می شه ؟ دوده داره؟ کسی هست؟ هس؟ هس؟ هس؟ صدام بپیچه توی جاده سه بار تکرار شه...|

جاده های جدیدی که هنوز آسفالت نشدن. ته ش یه خونه باشه که توش یکی منتظره آدم مونده. خیلی وقته توی خونه های شهر کسی منتظر کسی نیست. یا من ندیدمش لااقل... کسی که موهاش یک کم بلند تر از معموله . سازش جا مونده توی تراس پاییزیه تنها خونه ی جاده. 


نزدیک خونه شم. صدا بزنم... کسی اینجا هست؟ هس ؟ هس ؟ ... صندلیش داره تکون می خوره و کتابشو برعکس گذاشته تا صفحه شو گم نکنه. کسی که قبل از اینکه بگه من هستم، هستنش نمود واقعیت باشه... لولای در چوبی صدا بده... یکی بگه بالاخره دیدی جاده رو؟ اومدی ؟ 

24 ساعت بی وقفه تاب بخورم


از وقتی تصمیم گرفتم ناخدای کشتی های توی ساحل نباشم ...

مهمونها که رفتن همه ی نورون های مغزم گفتن هی تموم شد. همه خونه هنوز پر از گل بود وحس می کردم سنگ تموم یعنی این نقطه ای که ایستادم. چقدر آدم می تونه از نقشی که باید داشته باشه در زندگی راضی باشه و از ایفای اون نقش راضی تر؟ حالا همون حس رو داشتم.
 کیت رو صدا کردم و رفتم سمت اتاق خواب تا ظرفها رو می شورن و جمع کنن، لباسهامو در آوردم و دمر خوابیدم روی تخت تا با روغن ماساژ بگیرم. نمی تونستم صبر کنم تا فردا. بین تمام مهره های کمرم جاهای خالی ایی از آدمهایی بود که نبودن و آدم هایی که بودنشون معنا بخش جدیدی از زندگی نبود و سعی کرده بودم تمام قد وایسم تا کسی به خاطر این جاهای خالی نریزه. 
حالااین جاهای خالی باید پخش می شدن توی همه ی تنم و ساعتهای اول بامداد وقتی شهر توی سکوته بهترین زمان بود. چهل روز روی رژیمم موندم و کیت همین طور که دستاش روی مهره های ستون فقراتم می ره و میاد داره تعریف می کنه از کیفیت اتفاق. من؟ از این نتیجه هم راضی ام و فکر می کنم به جلسه ی کاری فردا ساعت دو. یعنی می رم؟ 
از وقتی تصمیم گرفتم ناخدای کشتی های توی ساحل نباشم و کارهایی که من نکنم زمین نمی مونن رو رها کنم حس کردم خودم به خودم نیازمندم. برای همین از تخت که اومدم پایین وسایلم رو جمع کردم و سفارش کارها رو کردم به خانم الف و نیمه شب برگشتم سوییت خودم. فرو رفتم توی تخت و تمام روز تا فردا خوابم کش اومد و بیداری هیچ وقت پیروز میدان چشمهام نبود. 

۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

هواشناسی: فردا آفتابی ست


به صدای دریا گوش کنیم


عهد بستید تا حالا ؟ 
حالتون بعدش چطور بوده؟

صبح است ساقیا


کمی مانده به سرخی


از عکس هایی که می بینم 
از لذت هایی که می برم 
قدر بلاگ خوندن 
شبا که بر می گردم خونه و پاهامو فرو می کنم توی لحاف توسی خنک غولم . 
عکس دیدن 
عکس دیدن 
کتاب خوندن 
فیلم دیدن 
خیال کردن 
خیال کردن 

دونفری ها


کمی مونده به شب انار

روزهای شلوغ و شبهای شلوغ تر. سطح شهر رو طی می کنم و گاهی شیشه ی ماشین رو می دم پایین می بینم چقدر آدمها به هم نزدیکن و دورن. توی تخته شاسی زرده که همه روز باهامه لیست کارایی که باید تا دو روز دیگه انجام بشه رو می برم و دونه دونه تیک می خورن و مشت مشت بهشون اضافه می شه . اینکه یکی از اعضای خانواده ات خوشحال باشه یکی از حس های قشنگ دنیاست که آدم نمی تونه با چیزی عوضش کنه. اندازه یه هزار پا براش بدو بدو دارم. 
8 ژانویه یکی از آدمهای دور تاریخی جغرافیایی می آد ایران . رفتن یا نرفتن ؟ کار ؟ زندگی ؟ هنوز خیلی خود نمی دونم . اینروزا می دونم که خیلی با خودم مساله دارم که باید جواباشونو خودم بنویسم و تموم شن. جراتشو؟ انگار جا مونده زیر آخرین جایی که زیر آبی رفتم و نفس کم آوردم و برگشتم بالای آب. 
از اونور دلم می خواد ژانویه برم سفر. دور شم. 
از اون ور هنوز سالسامو دوباره شروع نکردم. چطوره که اینهمه آدم یه پارتنر سالسا نتونستیم با هم پیدا کنیم ؟ البته که از پیام های بسیار صادقانه تون که جهت آشنایی تصویری بهم ریکوئست دادید خیلی شادمون شدم. 
از اون ور دفاع ؟!
خیلی وقت بوده که انقدر باری به هر جهت برنامه ها مو هوا نکرده بودم. 

۱۳۹۷ آذر ۲۳, جمعه

جوجه شماري آخري پاييز

سفر كه بودم زنگ زد كه برگرد الان ميخواهم باشي؛ نيستي پيش نمي ره كارها ر تو را براي تمام جاي خالي ها به اضافه خودت ميخواهم. نه با اين ادبيات چون وسطش كمي سداي جوجه در آورد كه بي مرغ مادر مونده و پناه مي خواهد. برگشتم و توي تخته شاسي زردم شروع كردم به نوشتن ليست برنامه هاش و هر از گلهي مسيج دادم كه نگران نباش من هستم؛ از كارهايي كه پيش رفته گزارش دادم كه آرومتر باشه و وقتهايي كه گريه داشت خونه رو براش مهيا كردم. خوابم كم شده و دقيقا ٧ روز باقي مونده تا چهل روزم تموم شه و اصلا يادم نبود كه توي روزچهلم قرار است اوضاع عوض شود. 

*

ديشب كه دير وقت تئاتر بودم براي اولين بار با صداي بلند گفتم من به آينده فكر نمي كنم و الان رو براي الان زندگي مي كنم تا بعد . اگر اوضاع بر وفق تر مرادم نباشه هيچ لزومي براي تغيير شرايط زندگيم ندارم و شرايط الان رواله برام.

*

با ميم ديالوگ مي كردم مي گفت عاشق يه پسر اروپايي شده و چون اون يك رابطه از راه دوري داره ترجيحا داره بيقراري ش رو قرار مي كنه و ... وسطاش گفت دوست برزيليم گفته كامان برو باهاش. منم اينطوري بودم كه بعدي هم نگفته ها و همينطوري از توي ابراي دور سرم از ري اكشن خودم شاخ درآوردم.

*

دوست هاي از راه دور ناگهاني توي زندگيم بيشتر رنگ دارن تا دوستي هاي قديمي چند ساله بعضا. آدم هايي كه اول شناختمشون بعدا ديدمشون. آدمايي كه حرف براي گفتن داشتن ؛نه به سبك اي اس ال پليز! 
از سرماي هواي زندگي دروني شون و يا لذت هاي زندگي با خودشون حرف زدن و قصه زندگيشون رو روايت كردن تا برن سراغ من كي بودم همسايه كي بود!(خيلي مودبانه سعي كردم بگم).

*

من آدم قصه هاي واقعي ام.