۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

یکی بیاد کات بده

 شبیه پریدن از هواپیماست حس الانم.

نه به جایی وصلم نه نیستم، هنوز روی زمینم. 

هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده. 

زندگی برگشته از صفحه 117 به صفحه 31 مثلا.

من نمی دونم چی شد برگشت.

زندگی هیچیش معلوم نیست. همه چی مثل اثر یه نقاشه که نمی دونه قراره واقعا تابلوش چی بشه. دستش به قلم هست و هیچی از نتیجه نیم دونه. رنگ و آب و قلم فقط کیفیت واقعی از لحظه ی حال هست. 
من الان رنگم و اون آبه و یکی دیگه قلم. 
گاهی قسمتی از زندگی نقاش لحظه هایی هست که قلم روی پالت مونده و رنگ هنوز ریخته نشده و آب توی آب پاش مونده. 
کمی از رنگ خیس هست و جریان دمای هوا هم می تونه کم کم خشکش کنه. چایی توی قوری روی وارمر مونده و خیلی تیره شده. هیچ گل طبیعی توی گلدون نیست. بوی غذا از خونه نمیاد. در اتاقها بسته است و تلویزیون داره آگهی لارجر باکس پخش می کنه. 


من از این زندگی می ترسم. از بخش اجتناب ناپذیر چالش داشتن خسته ام. چرا؟ چون سالهای سال تنها زندگی کردن ، گذاشتن و رفتن، رفتن و گذاشته شدن و ترکیب فعلهای دیگر با هم را زندگی کردم و حالا عضلاتم خسته هستند. 

چه کاری از دستم بر میاد؟ اینکه چشمهامو پشت میز کارم ببندم و تصور کنم توی وان سفید تمیزم هستم ، توی توسکانی ایتالیا ساعت 11 صبحه و بیرون کارگرها دارن توی مزرعه کار می کنن و بادمجون و سیر گوجه سرخ شده آماده کردن توی آشپزخونه و دختر کوچیک خونه داره ریحون می چینه و من پاهامو انداختم روی هم توی وان و فرو رفتم تا گردن توی آب گرم. 
نور آفتاب خونگی افتاده توی آب وان حموم . به صداهای دور ِ بیرون گوش می کنم و می دونم حوله های نرم و یواشم منتظرمن و زندگی اصلا عجله ای برای تموم شدن نداره. هیچ کسی حق آغوشی رو سلب نمی کنه. این جهان برام خواستنیه.


دلم می خواد از تصویر یک کوچ کنم توی تصویر دوم. با خودم فقط یک کتاب ببرم. حتی دلمم بردنی نیست. 



۱۳۹۹ اسفند ۱۱, دوشنبه

 یه کامنت خوندم از یکی تون که ما یه اکیپیم سالهاست می خونیمت. بنویس:)

این شکلی شدم. 


نشستیم روبروی دریاچه. برامون آب و کوکا آوردن. نور افتاده روی آب. یک کم بعد تر برامون حُمُص و شاورما میارن. تا اون موقع سیستم رو باز می کنم تا کار کنم. از توی شیشه بین ما و دریاچه نگاهش می کنم. واقعیه؟