۱۳۹۵ مهر ۴, یکشنبه

راست می گن از همسایه خود خبر داشته باشید. اون روز توی راهرو خانم عین رو دیدم. خانم عین همیشه می خندد و وقتی می خندد شبیه خرگوش می شود. همیشه تمیز و مرتب است و خونه اش هم شبیه خودش است. دیدم که اونروز توی راهرو نمی خندد. برایش پیغام دادم من شنبه شب می تونم بشنومت اما شنبه هم رفتم دانشگاه هم سمینار و هم بعدش شاگرد داشتم. لیموی خنک بریدم رفتم توی تخت و لیمو ها رو چیدم روی پیشونیم که چشمامو ببندم اما زنگ در رو زدن. گفت میای پایین؟ لیمو ها را از پشیونی پیاده کردم و شلوار جین گشاد پوشیدم. آی پاییزه فردا هم 4 مهره... صدای غار غار کلاغای بلند میاد... یه موز بر میدارم ببرم برای خانم عین. خانم عین می شینه به حرف. دل من؟ دل من که دیگه طاقت داره... نشستم روبروش جای این دلداریش بدم اشکامو آروم پاک می کنم. هیچ نمی گه تو چرا آخه؟ خیلی دلش شکسته از آدمی که هشت سال گفت مگه میشه بی تو... حالا عکسشونو فرستادن با یکی دیگه تیو آینه... دلم پاییز زده ... 

۱۳۹۵ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

برای باور رفتن جایی باید باشه باید


حاصل عشق از آرشیو خوانی پارسال همین موقع باعث می شه دو تا پستش رو بزارم فیس بوک. کمکم می کنه تا هر چیز معمولی رو بنویسم و با جزییات زندگیم دلمو کوک کنم. تعطیلی شهر را ترک نمی کنم نه اینکه برایم لذت نداشته باشد نه! همیشه بستن و رفتن برایم لذت داشته جز یک بار. یک بار که باید گوشه گوشه ی خونه رو می گشتم و می بستم که بره وچیزی جا نمونه و از بعضی چیزا برای خودم غنیمت نگه دارم. نصفه شب دیشب وقتی بیدار شدم صدو نوزده رو بگیرم ببینم ساعت چنده یاد اون پتو مسافرتی افتادم که سر سرماخوردگی و بوخور گرفتن سوخت و من سوخته شو نمی دونم بالاخره توی چطور حال فصلی سپردم به نداشتن هام. دیروز که شهر رو ترک نکرده بودم و این روزا که شهر خلوته بین تسکین دارویی خودم رو بردم سرکار گذاشتم وسط هدفام. امروز یه جمله خوندم که خیلی توی دلم فرو رفت. می گفت تنهایی خیلی با ارزش تره تا اینکه با آدمای موقتی شریکش بشی. دیروز عصر که برگشتم خونه از راننده تشکر کردم و توی دلم از خودم برای اینکه ماشین نبرده بودم. گلدون فیروزه ای خریدم برای گل قهر. گل قهر فلسفه اش اینه روزا برگاش باز می شه و یهوقتایی که دلش نازک نباشه گلای بفش کمرنگ می ده اما توش پر از خاره. اگر بهش دست بزنی قهر می کنه و جمع می شه. بین همه گلای آشتی یه گل قهر دارم توی خونه که خیلی شبیه شم. رسیدم خونه. خونه توسی پر رنگ بود. سه تا گلدونو عوض کردم. گل ها رو با وقت بسیار طولانی آب دادم و بعد خاک ها رو از کف خونه جارو کردم. چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم و نور بالای تخت رو روشن کردم و کتاب جدید هاروکی موراکامی رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قصه مردی که رفته بود و برنگشته بود. روی تخت به صورت کز کرده از خنکی هوا زیر پتوی غولم سالاد شیرازی و کلم پلو خوردم و بعد در تاریکی به صدای بلند موزیک گوش کردم و کمی بعد ترش خودم را خواباندم. 

۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

استراحت حق مسلم ماست

اولین غذایی که من خوابم برد و می دونستم گرسنه نمی مونم چون او به قدر کافی به خودش مطمئن بود " ماهی " بود. اولین ماهی هم ماهی شوریده در یک روز پر رنگ از برگ های پاییز بود. خوابم برد عمیق و راحت و امن. بیدار که شدم ساعت چهار عصر بود. بو کشیدم چشم بسته دیدم اووووووم بوی ماهی. بعد کم کم چشمهایم را باز کردم و فهمیدم کجا هستم. از اتاق رفتم بیرون و دیدم توی آشپزخونه داره آشپزی میکنه. خیلی قشنگ آشپزی می کنه آخه. فهمیدم او"خودش" است.
حالا ماه ها از این خاطره می گذره. دلم می خواد هزار بار تعریف کنم همین خاطره رو. همین جا. هر بار ته دلم می ریزه از حال اون روز. انقدر برام هیجان داره که انگار دارم صحنه ی اولین بوسیدن توی ماشین با تِم تایتانیک رو می گم. هیچ وقت نگید ای بابا. من باز کار خودمو می کنم بازم می گمش. هزار بار...
الان که ماهها می گذره قبل از اینکه من برم سرپرستی رو تحویل بگیرم اون داره با ماهی معجون درست می کنه. ماهی ها رو از رشت خریدیم توی یه روز که حالمون خیلی خوب بود. روی ماهی ها روغن زیتون و سیری که توی روغن زیتون خوابیده بوده می ریزه و انواع فلفل. چه شکلی؟ با حوصله... بعد روشونو سلفون می کشه تا برن به خورد هم. بوی برنج دودی راه انداخته توی خونه و ته دیگش رو با گشنیز و زیره پلو مصفا کرده. همون روز گفت شما استراحت کن من به خودم استراحتو گرفتم و حالا حس می کنم دیگه حق مسلم منه و نمی خوام به کسی پسش بدم. 
منفی ده روز برایم غیبت زده اند. زوری که نیست وقتی آدم دلش نمی خواهد بیاید پشت میز. امروز داشتم برای کسی می گفتم اینجا، همین میز، همین اتاق، همین دانشگاه، همین کار، همین ساعت یک روزی آرزویم بود. امروز دیگه نیست. امروز هر بندی خسته و ملولم می کند. ساعت نفسم را تنگ می کند برای همین است سالهاست برای خونه ساعت نمی گیرم. حالا که برایم نوشته اند ممنوع المرخصی دلم می خواهد بیشتر نباشم. بیشتر بروم و اصلا بر نگردم. ماه گذشته ماه عجیبی بود. یک رکورد باور نکردنی زدم اما خوشحالیم خیلی دوام نیاورد. از پشت جناغ سینه احساس قلنج و خستگی طولانی می کنم. یک کلام والسلام خسته ام. 

کاش همه پاییز را سفر کنم


صبحِ خنک است ساقیا


۱۳۹۵ شهریور ۱۷, چهارشنبه

توی دلم چهار مهر ماهه. دارن آش می پزن. بوی سبزیش که بلند می شه و صدای خاش و خوش شکوندن رشته ها. نعنا و پیاز داغ می کنن و کشک رو رقیق می کنن. توی دلم یه جوری ام به سال 91 که دلم می خواست اون پتو چارخونه سبکه رو بپیچم روی شونه هام و برم جمع شم توی اون مبل راحتی کرم رنگه... عه یادش بخیر چقدر اون گوشه ی سالن تک و تنها خوب نشسته بود اون مبله. 
اینطوریم که شبا وسط خواب بلند می شم توی خونه راه می رم یک کم. حوالی سه تا شش تا صدای جاروی توی کوچه بیاد چشمام سنگین می شه . بعدش دلم نمی خواد دیگه زمان بگذره. همینطور بمونم گوشه تخت توی پتوی تپلم. 

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

من وقتی خسته می شم همه چیز را گردن پمپ می ندازم . یا پمپ قطع ئه یا خاموشش کردن... هیچکی نمی دونه هر وقت پمپ خرابه یعنی در حقیقت من یه چیزیم شده ... هیچکی نمی دونه ....

هم پمپ خراب بود هم برقها قطع... توی تاریکی خونه دراز کشیدم روی کاناپه. شب با خودم که مواجه شدم دیدم من آدمی هستم که انکار توانم را می برد حتی اگر توانم برابر با توان رضا زاده باشه... اگر کسی اونجا که نباید، مرا انکار کنه ته دلم مثل چاه یوسف خالی می شود... می رم به قهقرا و غرق می شم...

همینطور که حالم رو شرح دادم نصفه شب خوب طبیعی ست که خواب نداشته باشم. گوشی رو برداشتم دیدم نوشته روز موعود بالاخره فرارسید و یک پلاک به نامش فرستاده بود. فهمیدم دان شده از عشق و انتظار رسیدن... فهمیدم معشوق رسیده... توی دلش بهار شده آخره تابستونی... می فهمم مبهوت هم هست... توی همون حال پمپ و انکار توی دلم براش آتیش بازی کردم.

۱۳۹۵ شهریور ۱۳, شنبه

گل گاو زبان را خالی می کنم توی ظرف مخصوص. کمی آویشن کوهی در میارم برای دم کردن. بوی پیازی که می خواد بره طلایی شه کم کم داره می ره توی مشامم. گرد غوره رو خالی می کنم توی ظرف مخصوصش. هر چیزی باید بره سر جای خودش. هر آدمی باید بره توی گودیگاه زیر ترقوه آغوش پذیرنده اش. فکر کنید بهش.... آه چقدر توسی یواش مخملی شکله. آدم دلش غنج می ره. حالا چه داشتنش چه نداشتنش دل آدم رو می بره. سبزی رو اضافه می کنم تا سرخ شه می خوام قرمه سبزی رو جا بندازم. ادویه ها که جا به جا شن باید توی فکر ترخون و خیار کوچیک باشم برای خیارشور انداختن. فکر نمی کنید من درهای خانه را به روی پاییز باز کردم؟