۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

سایه روشن


دور شویم


وردز


رویای سپید


بی لیو


جایی برای روز آخر


شوتایم


جناب بادمجان


از قرار عاشقی ها

پرسید خونه م کجاست؟
دست گذاشت روی سمت چپ قفسه سینه ش و دوبار آرام زد همان نقطه.

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

آنی


 Will Apear

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم


دوازده ثانیه عکس را نگاه کنیم


دونفری ها


آنچه باقی ماند


درگذر


۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

دو سال دارد زاناکس. می رود سه ساله شود. یک مقداری از نوشته های وبلاگ قبلی اش را برداشت و اومد اینجا. مثل آنهایی که می دانند جنگ شده یا کسانی که می خواهند شبانه از دیگران کوچ کنند؛ چند تا پست که می دانست دلش برایشان تنگ می شود و ممکن است بین راه لازمش شود را برداشت و در وبلاگ قبل را تخته کرد. لازم نبود کسی دیگر آنجا را بخواند. سارای کتابها گفته بود اگر خواستید ننویسید بگویید.
شبها نمی توانستم بخوابم. رختشویی هتل های زنجیره ای پارسیان به هماهنگی هر چه تمامتر می شستند، لک می کردند و یک چرخه معیوب تکرار می شد. پزشک توجیه ام کرد اگر هفته ی بعد هم دوازده کیلو کم کنم هیچی نمی ماند. مقاومتم را در مقابل هر چیزی که سرپا نگاهم می داشت و رنج نداشت از دست داده بودم. در مقابل دارو هم نرم شدم. بسته های زاناکس نشستند روی میز کنار تخت خانه پدری و چراغ بیرون روشن بود برای پاسبانها. آدم ها آن زمان از رنج ها بودند. قدیمی ها بیشتر و هیچ جدیدی تعریف نمی شد. سیر واقعی داستان از کوچم به صفحه زاناکس شروع شد و بعد سکوت کردم و چشم هایم را بستم و پاسبان درونم شدم. قرص ها را جمع کردم ریختم دور. حالا به قدر کفایت و حتی بیشتر و زودتر از تصور اطرافیان آرام شده بودم. خانم زاناکس چند کتاب و یک چمدان برداشت و رفت سفر.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

مهرهایی که در راه داریم

به رسم هر ساله اول مهر که عاشقش هستم می نویسم. پاییز نود و سه شمسی از راه رسید و پهن شد زیر و روی دامن زمین. امسال زاده برادر روپوش توسی و کتونی سبز و توسی دارد و تاکید اکید دارد که کفشش سی است از منظر سایزی. دلم از تصورش می رود اما هنوز ندیدمش که موهای روشنش چقدر دلم را توی لباس مدرسه زیر نور افتاب پاییز آب می کند.
به قرار این دنیا، سومین پاییزی است که ناردونه سنگین خوابیده است. ناردونه همیشه در تک تک سلولهایم روح زندگی دارد. وقتی انار سرخ پاره شده می بینم جریان خونم بالا می رود می فهمم ناردونه درونم دلش نوبر انار میخواد. اون روز خلوت رفتم سراغش. مدتهاست یادش که می افتم اشک حمله نمی کند بیرحمانه. جاش خنده یواش دارم. از بس ماه و خوب است. هنوز هم جزء" است" های من است. آدم هایی که نمی روند از سلول ها همیشه حال و مضارع اند. فقط به باور است که هست هنوز.
پاییز امسال شادم است اسبم عشق دارد. همینکه اسب بزرگ شود قدر ذره های کوچیک عشق دل آدم از امید زنده می مونه. همینکه توی ماشین صبح بیست و چهارساعت دوری اش سر می رسد و می گوید ما از دوازده به بعد دلمون بهونه هم را می گیرد آدم به زمین دلگرم می مونه.
پاییز امسال والدین یک سال پیرتر می شوند. واقعا از دل دارند پیر می شوند. اگر دلم قرار بگید سعی می کنم راجع به خوشگلی های زندگیم براشون تعریف کنم هر چند اونا فکر می کنن زده به سرم و اینا همه شون مه غلیظ تنهایی درونی ست که جلو  چشمامو گرفته. حتی اگه مه هم بود خوب بود به نظرم. نه؟ اره، بود. بود. بود.
پاییز امسال در کارنامه کاری م می توانم چند تا کار جدید اضافه کنم و لذت مبسوط عصرهای پاییز را دیدن. پاییز امسال را امروز عصر وقتی از آفیس می رفتم تنیس و  رنگ افتاب روی شورت ترینر پرت شده بود، دیدم.
پاییزی از جنس زن. پاییزی خوشرنگ. پاییزی که روز اولش مجرای تنفسم می سوزه. پاییزی که بوی مرد می دهد. بوی عطر کیرید.
بروم به وقت  عصرگاه یک سوپ شیر و قارچ بپزم. شب بروم اخرای پاییزی ام را به خیر کنم.

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

در دلم چیزی هست مثل نمی دونم چی. دست می کشم روی شکمم و در مسیر دایره ای نوازشش می کنم. خاکستری خاموش زیر شریان های قلب دارم انگار. وقت هایی که گل می کشم و دیوانه می شوم و دلم می خواهد سرم را با سرعت دویست تا پرت کنم توی اتوبان این شکلی ام. هنوز هم نمی دونم بالاخره شده یا نشده. کبوتر زنگ می زنه که فردا قراره بشینید اینجا بقبقو کنید؟ می گم نمی دونم. هر جریانی که برود سمت شکل گرفتن من را می ترساند. می نشینم همونجا روی زمین و زیر دستهایم پنهان می شوم. قبلاتر ها به خبر یک اتفاق مهم برای چند ثانیه قلبم تند تر می زد. اما بعدا شد بصری این حال. حالا شده تصوری. تصویر که می کنم بومب بومب بومب. 
صبر کنید. نگه دارید همه چیز را. آبی هایی به رنگ آویزهای اتاق آبی بپاشید روی دورترین خاطره ها. میل به ماندن هنوز با من هست. ماندن نه در لای تقویم سالهای دور نزدیک. ماندن همین جا. با هیچ ریسمانی به لحظه ای جلوتر پرتابم نکنید. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

تمام این سال ها یک دریمر بودم

زندگی برای دریمرها جای دیگری‌ست؛ جای دیگری جز روی زمین. دریمرها دنیا را و سال‌ها را و روزها را و مکان‌ها را و آدم‌ها را «خیال» می‌کنند، تکه به تکه‌شان را در ذهن‌ می‌سازند، سه‌بُعدی؛ سپس بارها تصاویر سه‌بعدی‌شان را می‌چرخانند و توی نورهای متفاوت، با زوایای متفاوت تماشای‌شان می‌کنند. دریمرها زندگی‌شان توی اسکچ‌آپ می‌گذرد، توی فضایی شبیه به جهانِ اسکچ‌آپ. در لحظه نقشه‌ی دو‌بعدی عمق می‌گیرد و نما و مقطع و پلان و چیدمان و متریال و همه‌چیز. تکه‌ی بزرگی از روز دریمرها توی مغزشان، توی ست‌آپِ اسکچ‌آپ‌طور ذهن‌شان می‌گذرد.

و بعد؟ و بعد دریمرها راحت‌تر می‌شکنند. شکست‌شان جور دیگری‌ست. قبل از این‌که خورده باشند زمین، زمین واقعی، و قبل از این‌که زانوشان زخم برداشته باشد، زخم واقعی؛ بلدند بشکنند. کافی‌ست کسی لیوان چای‌ش را برگردانَد روی پلان‌شان، کافی‌ست کسی فایل نقشه‌شان را بی‌که سیو کند ببندد؛ می‌شکنند. رؤیای‌شان را که بگیری، می‌خورند زمین. نفس‌شان تنگی می‌کند. انگار هوا را ازشان گرفته باشی. +

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

دستهایش


خوش حال


داستان قایق ها


دور شویم


صبح است ساقیا


دونفری ها


زندگی شاید نور باشد


زیباترین تصویر های زندگی م با بازی حجم نورها که پرت می شوند روی اجسام، صورت ها و اندام ها ساخته شده است و ساخته می شود. مردمک چشم هایم باز می شود و نور را اعجاب انگیزتر از همیشه در چشم های قهوه ای روشن دختری که مست است می بیند. ته زمینه این تصویرها صدا دارم. صدایی که می پرسد چرا دختر؟ دختری که می گوید خوب است همه چیز. می توانم از سر شب چشم های علف زده ام را بگذارم روی کولم بروم توی تخت. اسب رومو بکشه و خوابم ببرد. بین خوابهایم صدای اسب بیاید که دوستهایم اینجا هستند؛ برنج دودی بیار برام لطفا؛ کاری نداری خداحافظ. می توانم صبح آن روز شیر قهوه ام را که هم می زنم و صدا می دهم هووم خیلی خوابیدم اسب، به تصویر گیلاسهای شراب که از بار آویزانند و شکسته اند فکر کنم. به آشوبی که بین رویا انگار دست برد زیر پیراهنم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

برای ثبت نام اول دبستان مامان منو برد مدرسه هاجر. گفتن شما اون ور خیابونی باید بری فهمیده. مامان منو برد منطقه و اونها هم همینو گفتند و ما رفتیم فهمیده. از اینکه تیر بی هدف مامان خورد به سنگ یک تابو ساختم از کار اداری و ترسیدم همیشه ازش.
سالها گذشت از دانشگاه اولم و نرفتم مدرکم رو بگیرم و الان داره یک سال جدید هم می گذره از اخرین مدرک جدیدم که هیچ وقت روی ماهش را ندیدیم. دیروز توی اینترنت ادرس منطقه را پیدا کردم و دست خودم را گرفتم بردم اونجا که بگم سلام، شماها منو ترسوندید. رفتم دیدم از انجا رفته اند. نا امید نشدم و رفتم جای جدید و گفتند پست درخواستت را نیاورده. گشتم توی رسید ها و پیدا کردم که آقای گرجی خودش پاکت را تحویل گرفته و هیچ اثری از بعد از آن در اداره نیست. حق داشتم این همه سال بترسم از جایی که بعد از بیست و چند سال هنوز آدمها را سنگ و قلاب می کنند. از همون جا مستقیم خودم بردم خرید. هر چی دوست داشتم سایزم نبود. دلم پیش کاپشن گرم و نرم پر جین وست که قرمزش حالم را خوب می کرد موند. با همون حالت شکل خمیرهای وارفته رفتم خونه. مستقیم زیر دوش. خیس بردم خودم را توی تخت. روز سختی بود. کتاب خواندم تا آنجا که نور خورشید از اتاق رفت و هیچ خطی را نمی دیدم. خوابیدم. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

دیدم یک عکس گذاشته از من و بالاش نوشته بهت عشق می ورزم. از رنگ شاد عکس دلم روشن شد و از متن عکس دلم شادونه. عکس یک جیپسی را نشان می دهد که تا دیدمش زیر لب خودش آمد آی م ا جیپسی، آر یو کامینگ وید می؟ موهای کوتاهم از شدت باد فر شده. شال سرخ بسته ام بالای پیشانی در قرار گاه رویش مو. پشت چشم هایم سیاه سایه خورده. دستهایم را به اطراف باز کرده ام. انگار همه جهان هم آغوش من است. لبخندی دارم با رنگ سرخ که دوستش دارم. رنگ سبز پوشیده ام. پرت شده ام از پنجره بیرون. به روز رسانی عکس پروفایل به این داستان با کلی خاطره ختم شد. در زندگی هر زاناکسی لحظاتی است که در سفر کسی او را شکار کرده است و خودش نمی داند. 

صبح است ساقیا

یک ساعت بعد از رسیدنم وقت طلوع بود. نمی تونستم بخوابم و طلوع رو نبینم. رفتم توی تراس تنم را جا دادم بین رطوبت هوا و نشستم توی تراس. طلوع یک نقطه دارد که سبز آبی آسمون و دریا و مه صبح را با هم ترکیب می کند. یک دسته کبوتر از شرق روی همین خط رنگی پرواز می کردند به سمت غرب. خیلی دور بودند. طلوع که تمام شد رفتم زیر باد خنک کولر گازی و پتو جمع شدم شکل جنین. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

یک جایی هست در شِیم لس که دختر خانواده خسته است از مسئولیت هاش. از پدرش که هر شب نمی آید خانه و یا مست پهن زمین می شود. اونجایی که می رود دست پدر مستش را که پاتیل خواب است را می کشد روی سر خودش و از زبان پدر خودش را دلداری می دهد و تشکر می کند برای همه وقت هایی که نقش قوی بودن را خوب بازی کرده... دقیقا همونجا. 

تنها در آینه


حُسن دیوار


۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

درد به دردم نمی خورد

یک لحظه است. بیداری می شوی و احساس می کنی چقدر گم شدی. از همه چی ترین هایی که برای خودت تعریف کرده ای چقدر دور شدی. بی انکه حس کنند نبودن ات را. فکر می کنی خیلی قبلا ترها، آنجا که خیال می کردی بروی چه می شود یا بمانی چه می شود، کاش فکر نمی کردی. حالا هم خیلی دور و دیر نباید باشد. باید فقط باور کنی خیلی از ساحل دور شدی و عضلاتت قدرت شنا ندارند. لم بدی روی آب. دست و پا نزنی. اسمونو ببینی تا یا تو یا دریا یکدومتون زودتر تموم شید. بین درخت و برگ به زور خودت را جا ندهی.

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه


دونفری ها



توی پیچ جاده گفت مردها وقتی عاشق می شن به دنیا می آن و زنا میمیرن. تو تا حالا مردی؟
من: آره- سرمو کردم بیرون پنجره و باد خورد توی صورتم- اما الان زنده ام. 

آدمها


۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

علاقه مندی های  خود را به اشیا نام ببریم

قایق های خانم زاناکس


مقداری بوته باید جمع کنم و چوب خورده. بعد آتیش درست کنم . یک کتری کوچک هم بگذارم کنارش. به صدای آتیش گوش کنم. طبیعت با من حرف بزند. باید دلم را گرم کنم. شبم را روشن کنم. به صدای موسیقی آتش گوش کنم. 

دور شو


سرم را کردم بیرون ماشین. روبه آسمون. ساعت حوالی دو صبح است. خواب در چشمهایم ندارم. آهنگ دارک می خواند. ستاره ها را پیدا می کنم. انگار با پیچ جاده، یکی آسمان را توی چشمم می چرخاند. باد با سرعت ماشین قوی تر می شود و دست می اندازد توی چشمم و یک مشت آب می پاچد روی صورتم. شب خنک جاده است. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

تا چند روز دیگه آفتاب کم کم سرد می شه و باد خنک می آد توی کوچه و پس کوچه ها. لباسای کمد رو جمع می کنیم و می ریم تا جمع شیم توی لباسای گرممون و سلام کنیم به شومینه ها. از درون یک فصل جلوترم. همین چند روز پیش پاییز شد درونم. 

دور شویم


خانم کنار کارما یک آداب پس از جدایی می نویسد که مثل همیشه دل آدم را آب می اندازد به تب و تاب دادن به این پس از جدایی. از خوبی های اعتماد به سر جای خودش اتفاق افتادن هر اتفاقی این است که انگار دلت درد کند و بدونی چای داغ و نبات ارومترت می کند. 
چند روز پیش یک روز کامل وسط هفته ی شهریوری را در منزل بودم. اسب سیاه دستش بریده بود رفتم براش تخم مرغ آب پزهای صبحونه اش رو پوست کندم و سر ظهر رسیدم با یک بغل ریحون و کرفس خانه. همانطور که هر کسی باید خودش را بوس و بغل کند، من هم خودم را برای خورشت کرفس هایم می ستایم. با ریحون ها چیکار می کردم؟ آفتاب از لای پرده های مخمل پهن می شد روی سنگ های آشپزخانه. بنفشه ها را آب دادم و بوی کرفس را به پا کردم. برنج دودی خیس کردم و ده بار گفتم برنج دودی گلی است از گل های بهشت. 
کم کم غروب خودش را رسانده در خانه و ریحون ها آبشان رفته و با گردو و سیر تازه و پنیر پارمزان و روغن زیتون میکس شدن. اسب کوچک زنگ زده پاشو قابلمه تو بزن زیر بغل و حُسن نیتت رو به ما ثابت کن. دژاوو رو استاپ کردم و یلم را زدم زیر بغل و قابلمه کرفس زیر اون یکی بغل و ریحون به دهن رفتم پیش اسبا. ساعت دو صبح شده و در تلاش یک گول مالی اساسی بر سرم هستند که صبح یکی میره سنگک می گیره و ما برات نیمروی تند می ندازیم و چای داغ بعدشم اون یکی گردن گرفته. دو ساعت بعد صبح شده همه گردنا زیر بالشت. می خواستم از آداب پس از جدایی بنویسم سر فرمون رفت توی خوراک دلپذیر. چقدرم بهتر!

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

اینجا سیاره زمین است









عکس برگزیده


یک خیابان یک طرفه است که هر دو نفر با هم وارد شده اند و از ,وصل ها عبور کرده اند و زیر آفتاب روزگار گرم و سرد چشیده اند. تضمین نیست که با هم خارج شوند از کوچه یا تنها تنها. وقت خروج ممکن است رو برگردانند که چشم توی چشم نشوند یا ممکن است دستی برای هم تکان دهند و هر فردی برود سمت دین و کیش خود. شاید هم دست ها در دست هم باشند و چشم ها برق بزنند. این خیابان یک طرفه است و از وقت خروج نمی توانی برگردی و برای کسی که بوی بناگوشش را حفظ بودی، از عطر تنش مست می شدی، شیار لب هایش استوای جهانت بوده اند، دست رفاقت" دوست معمولی" بدهی. تو یک بار راه را به شیراز رفته ای و نمی توانی سر از سیستان و بلوچستان در آوری. دوست معمولی یعنی خداحافظی خالی خالی.