۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

روزگاري با بوي پوست بادام

يك بار ديگر جمع شدند همه. توي اتاق رييس بزرگ. اولين تقدير و تشكر قسمت خانم زاناكس شد. ديروزش يك جايي ديده شده بود كه اي واي به چيزي كه خودم خواسته بودم رشك برده بودم. قشنگ رشك بولد و واضح. اما زود يادم افتاده بود و خودم را بغل كرده بود كه فرزندم خودت خواسته بودي كه. بعد آروم گرفته بودم. امروز هم جاي زخم كامل خوب شده بود. خوش زخم بوديد تا حالا؟ همونجوري داره پيش مي ره اوضاع. زود لوس مي شم، زود جمع و جور مي كنم خودم رو.
در جايگاه دوم اينكه لوگان الان نيست. نه يك نيست معمولي. از اون برداشت هاي شخصي از آداب پس از جدايي خانم كارما طور. خوشبختانه كار به سوگواري نرسيد اين بار. يا من خيلي آماده اين اتفاق بودم يا عادت كرده بودم نباشه يا سرم خيلي شلوغه يا نمي دونم چي. موضوع فقط در حد فرار از ديدباني فولدرهاي عكس و هر از گاهي پرسه هاي شهري كه مثل يك خندق باز مي شود و براي چند دقيقه كوتاه منو مي بلعد بعد زود خودم رو بغل و از گودال خارج مي كنم. 
در جايگاه سوم اينكه هنوز بين منفعت خودم و آدم ها معطلم. هنوزم آتيش دل ريش اي در من روشن است.
و چهارم اينكه هنوز حالم با شهر كتاب خوب مي شود. هنوز مبل كوچيك قرمز جلوي قفسه ها خوب كار مي كند و هورمون‌هاي جالبي را در مغز ترشح مي كند. هنوز شب هايي در زندگي هست كه شب پلو را دم كنم و چاي و گاتا و نون خامه اي برقرار باشد. هنوز باورهاي خوبي هست كه تاپ و توپ مي تپد در سرم. راستي من همان زن مشرق زمينم كه خطاب پستش به اوباما بود ها!
«انچه ان هنگام زندگي ميكرديم، و هر چهارتامان از ان اگاه بوديم، اين بود: چيزي شبيه يك روز مرخصي اضافي حين خدمت ، كمي مهلت، فاصله بين دو پرانتز، يك لحظه لطافت. چند ساعتي كه از ديگران ربوده بوديم... تا چه زمان ياراي ان را خواهيم داشت كه اين چنين خويش را از بند روزمرگي برهانيم و جانانه نفسي تازه كنيم؟ زندگي هنوز چند روز مرخصي برايمان اندوخته بود؟ و نيز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشي كوچك؟ كي همديگر را از دست ميداديم و رشته ها چگونه ميگسستند؟ »                
گريز دلپذير- گاولدا

گردآوري‌ها: دونفري‌ها


َشي و زندگي


۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

بوي چوب


صيح است ساقيا


دور‌ها


حُسن ديوار


حُسن آينه


سنس


۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

بين كارها بايد مي رفتم تا كلاب هميشگي. دم در رسيده بودم كه كفش ها را پوشيدم. حس كردم امروزم چقدر رنگ داشت. توي آينه يك زن با رنگ زرد تاب مي خورد الباقي را همه سايه مي ديدم. بعدش رخت تن كردم و همه راه را مثل پشه سبك برگشتم پشت ميز كار. 

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

هر كجا روي وصله‌ي مني

ساز و كار را آورده ام پشت ميزم. ساختمان خلوت. يك چيزي هست كه هميشه نيست. توي سرم هيچ سوتي سوت نمي زند. نامجو مي خواند. روي ميزم قند، ليموناد... گذشتم از او به خيره سري...آخ...آخ...آخ. گرفته ره مه دگري. كنون چه كنم با خطاي دلم؟ حالم؟ خوب است. به جز ره او؟ نه راه دگر...
+

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

خُرم آن دل

تعطيلات آخر هفته خيلي شلوغ خواهد بود. بايد بشينم با خودم سنگ وا بكنم. كه چي شد تو را دوست داشتم؟ تو چت شد كه اصلا نفهميدي؟ همه كوچه هاي علي چپ رو بگردم. كه خودت رو كجا بردي گم كردي. از توي چشم تو به تمام تير چراغ برق هاي محله تون نگاه كنم كه آگهي دلم چه براي نامبرده تنگ شده را ديدي يا نديدي! برت دارم از نيمكره راست مغز ببرم سه بُعدي قلبم رو بگرديم با هم. بعد قلب رو آب و جارو كنم. كه اين بابا بازيش يه چيز ديگه س. بعد به بي گناه هاي بعد از تو كه خواستم جاي تو دوستت دارماشونو بشنوم رجوع كنم. اكسيوز مناسب با حفظ مقام تحويلشون بدم. خواسته باشم بهت فكر نكنم اما نتونسته باشم. جاي همه نتونستم هام يه خنده يواش كرده باشم به خودم. بعد بشينم پشت كانتر علف خورد كنم. بگم نميشه بابا. ول كن دلتو.
تكست داد ايميل؟ گفتم بيا. عكس ها رو فرستاد. به لبام گيره بسته بودن از دو سر مي كشيدن انگار. دردمم نمي اومد. بي حس طور. 

صبح است ساقيا


۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

يك جايي از روي تصوير زدم فيلم را عقب. همه جاهايي كه شيك و پيك و اين و اون رو آوردم روي ورق زندگيم. همه جاهايي كه اشتباهي چشم روي خودم و اولويت هاي زندگيم بسته بودم. هنوز هم يك جايي يادم مي رود آدم ها زندگي خودشان را دارند. بايد برچسب كنم بچسبونم به يخچال. چه روزي كه ياد بگيرم هيچكي نيست اما همه هستن براي خودشون، آرزومه. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

فعل رفتن خيلي فعل است


دونفري‌ها


جايي براي روز آخر


داستان دست‌ها


دل‌ باز‌ها



روزی دلت برای من تنگ خواهد شد
روزی که در اغوش دیگری هستی
اما کسی کنارت نیست 
حتی خودت

فاروق مظلومی

دورترها


۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

بر هم زنم


دل باز


خودت ركاب بزن



شانه های تو بی موهای من 
موهای من بی شونه های تو 
قصه ی غمگینی است
سوگواری سنت خوبی است؛ این‌که آدم زمانی را بگذارد برای مرور٬ برای درد کشیدن٬ برای رنج٬ برای هوار حسین. مرد باشی صورت‌ات را یک‌مدتی ول می‌کنی به امان خدا. زن باشی ابروها را پرپشت می‌کنی. چهل روز که می‌گذرد٬ چهارصدبار که دوره کردی٬ خو می‌گیری٬ تکلیف‌ات تمام می‌شود. قوی باشی٬ فقط پناه می‌بری به خاطره. قوی‌تر باشی٬ می‌گذاری و می‌گذری. سکانس‌هایی از زندگی باید بماند برای آداب خداحافظی؛ گرم٬ سیر. این‌قدر که دیگر رجعت نمانده باشد. رجعت یعنی هنوز یک‌چیزهایی مانده٬ ول‌شده٬ در سکوت غلتیده. آدمی که می‌گوید خداحافظ باید سیرِدل برود٬ وارسته شده باشد؛ حالا ریش هم نگذاشت مهم نیست.  +
 
تخت ها را بايد عوض كنيم. مثل خون آلوده همه تنت را مي گيرند كم كم. از تخت ها كوچ بايد كرد. مرد خوابيد روي تخت. بي حال بود. يك جور پناه دهنده اي مي نمودم كه حسش مثل دوست داشتن سوپ قارچ با شيريا ليمو ترش بود. هر دو را مي خواستي اما بايد يكي را نمي خواستي. 
از حال رفت. با پيرهن كوتاه طوسي نرم و راحتم كه دنيا رو به سه تا دكمه ريز جلوي سينه اش نمي دم و پاهاي برهنه كه نيم ساق هاي زمستوني مشكي منگوله دار داشت، رفتم تا كتابخونه. كتاب ها وقتي روي هم و افقي چيده مي شوند يعني بايد فكر كتابخانه بعدي باشم. دست بردم به كتاب بنفش كمرنگ و پرنگ گاوالدا.
يك جايي من را برد بين تعهد و تاهل. بين دوست داشتن و رفتن. بين خواستن و ماندن. همان سوپ قارچ با شير ميل داريد يا آبليمو؟ 
كتاب را بردم تا بالاي تخت. كي بود نوشته بود مثل كودك هاي زخم دار پناه برده؟ مثل همين حس نگاهش كردم. بعد كتاب را باز كردم صفحه اي كه از ماتيلد نوشته بود را خواندم. پي ير عاشق ماتيلد بود. زني جوان. مردي عاشق، پير دل تر و بزدل. دلم خواست باز بخوانمش. كتاب را گذاشتم كنار تخت. حوله را برداشتم و خودم را بردم زير دوش آب گرم. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

كسي باشد كه هميشه دلمان بخواهد آرزويش را داشته باشيم.

جايي براي رفتن


فردا تعطيل است.


قلبي آويخته شده به جناق سينه اي. 
آسمون پشت پنجره توش يه دامن ابر خوشگل ريخته بودن.

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

دست از سر خودتون برداريد. دست روي قلبتون بذاريد.

اسباب كشي كرده بودم به اتاقش. ميزش هم بزرگتر از ميز من است هم شلوغ تر. عاشق جزييات ميزتان بوده ايد تا حالا؟ دلم مي خواهد از آدمهايي كه دوستشان دارم يك وقت بگيرم براي ساعتي ميزشان را نگاه كنم. به تركيب نوشت افزارها. به رنگ ها.روي ميز هميشه چند تا خودكار هم رنگ، مدادهاي تراش شده، كليد، سوييچ، دفترسياهه، دفتر چرم خردليه، استيكرهاي رنگي، يادداشت هاي به هم ريخته، كاغذ هاي پرينت شده، تلفن قرمزه، پرتقال، نمكدونه، جعبه 1924( سلام زس)...
كنار ميزش يه كمد شيشه اي داشت. اشاره كرد به توي كمد. گفت گل تونو نگه داشتم. گفتم هوم. بعدش رفت نشست اون كنار. از رابطه گفت. از آدمي كه دوسش داشته. رفته وصلش كرده به يكي بعد دلش گفته اي بابا تو كه خودت دوسش داشتي كه. بعد هر دو طرف الان دارن به روي خودشون نمي آرن. داشت مي گفت راضي ئه. اما نبود.
كي از نگفتن دوست داشتنش راضي بوده تا حالا؟ كي تا حالا از بو كشيدن بيخ گردن آدمي كه دوسش داشته تونسته بگذره و بهش توي همه عطر فروشي هاي دنيا فكر نكنه؟ هي عطر گرفته بو كرده و گفته نه اين نبود! حتي اگر همون بوده فكر كرده نه اين نبوده. 
كي تا حالا عكس از دو نفري‌ها ديده و جاي كله اون آدما خودشو و طرف رو نذاشته؟ كي تا حالا كسي رو بوسيده و به شيار لب هاي آدمي كه موقع صحبت  باهاش توي مغزش ازش هزار تا عكس گرفته فكر نكرده؟ ول كنيد بابا خودتون رو. هر چي سرتون مي گه چرندياته. اوني كه قلبتون مي گه واقعنيه.

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

شنگول جان‌ها


بوي سيب مي دي دختر؛ سلام.
آن سال هیچ‌کس حواسش به من نبود، من اما توانسته بودم به دل‌گرمی روپوشم از خانه بزنم بیرون و راه بروم، توی خیابان. +

دو نفري‌ها


جايي براي روز آخر


۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

دلش مي خواست چي بشنود؟ پرسيد نمي داني كجا مي رويم؟ گفتم نه. دروغ گفتم. مي دانستم. داشت من را مي برد جاي قرار اول. آدم ها چرا اين كار را مي كنند؟ تا طرف مقابل را زير بار خاطره ها ببرند؟ تا توانش را تمام كنند؟ تا صاف زُل بزنند توي چشم هايشان ببينند چي راست است چي دروغ؟
برف خشك ريز تند مي آمد. آهنگ را عوض كرد. با خواننده مي خواند. يك جاهايي هم صدايش قطع مي شد. من سرم را از آسمان بر نمي گرداندم. يك جاهايي به نظرم چقدر بي رحم مي آمدم. ياد ترس كودكي هاي سعيد افتادم از سياه چال مدرسه. خيلي طفلي هستند بچه هايي كه سياه چال مي شود كابوس شان. منم نقش اولياي احمق دم را بازي مي كردم. پر از دونه هاي ريز برف بود.
سمت روبروي پنجره را انتخاب كردم. نمي خواستم بقيه ببينند چقدر مصنوعي بي رحمم. اون نقش شجاع ماجرا رو انتخاب كرد. نشست روبرو. از خامه كنار كيك برداشت و چنگال را روبروي دماغم گرفت. مي تونستم همون موقع حتي مثل زناي دوست داشتني دماغم رو بكنم توي خامه. خامه خيلي خوبه. اما انتخابم اين نبود. مثل ربات ها چنگال را گرفتم و خودم خامه را بلعيدم. اون؟ اشكاش رو پاك كرد. شجاعانه. روبه همه حضار كافه.
كمي بعد تر بهم گفت كيك نخور. كيك مارس خوردنش از اين به بعد درد دارد. به خدا نه براي مزه كيك. يك هو دلم خواست يادم برود همه چيز را. انتخابم اما اين نبود. دست هايم را توي جيب هايم قايم كردم تا از دوره ي موارد نكته و تست آنچه گذشت فاصله بگيريم. داشتم مي مُردم. اما نفس مي كشيدم.
... وقت خداحافظي پياده شد و گل ها رو گذاشت پشت  برف پاك كن و روي شيشه يخ زده. نشستم پشت فرمون. گفت چه سرده. گفتم آره مي خوام برم. دست داد. رفت. رفتم. سرد بود. سوز داشت هوا.

فصل سرما


تنها و خوشحال