۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

می چرخیدم توی خیابون و حرف می زدم. می گفتم توهم صدای زنگ داشتن مرا بی خواب کرد و اون هم می دونستم آسمون دلش شماله. گفت می ری خونه که بشه بیام ببینمت؟ همیشه گفته بود دارم می آم. اینبار اما سوال کرده بود. گفتم آره. گوجه و تخم مرغ و بربری تازه خریدم و رفتم بالا پهن شدم روی کاناپه. دیرکرد. زنگ نزدم. می دونستم رفته سر راه گل فروشی. صبر کردم تا بیاد. اومد. به آقای بُنسای معروف بود قبلنا.هر وقت می رفتیم مهمونی قبل تر از ما رسیده بود و من که چشمم می خورد به گلای خونه میزبان می گفتم عه چه خوشگله و همیشه جواب می اومد هاید خریده! من همیشه فکر می کردم ایشون هم خوش سلیقه هم گل باز هم آقای بنسای هستند. حالا از لای در با یک گل بنسای بلند در دست و چشماش رو ریخته بود پشت برگای گل. من نباید بغلش می کردمش؟ باید! نباید فشارش می دادم؟ باید! نباید دست می کشیدم به ترقوه اش؟ باید. همونطور با لباس پرسید گرسنه ای ؟ گفتم آره. رفت سراغ گوجه ها. من رفته بودم توی خودم اون کنارا پامو دراز کرده بودم تا دلارامم را ببینم.

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

لشکر کشیده به دلم
چی؟
فراوانی اندوه

ساعت 3:25 بامداد شنبه ست و فکر می کنم یعنی چه روزیه؟ یادم میاد شنبه فاکینگه. اما شب قبلش من کلی تانک و مسلسل چیدم برای ساعت 7 صبح پایین تختم که اگر خواستم جا بزنم دخل خودمو بیارم. تا حالا انقدر پای خودتون وایسادید؟ دست خودتونو گرفتید و کشون کشون آوردیدش توی تقویم روز بعد؟ یادم می آید چه جمعه سختمه. یه روزایی جمعه ها خونه م مدیتیشن بازی بود سه ساعت، بعدش تُست و پنیر و گوجه... هی وای چقدر دور شدن اون روزا. یه روزایی می رفتم تنیس. حالا دارم چه کار می کنم؟ 
ساعت 3:25 بامداد روز سی مرداد نودو پنجه و من اصلا دارم با مرداد حال نمی کنم. کلی کار غول کردم تووش اما اون ته دل آدم می دونید با یه ته پیک ِ سرخوشی مستونه می شه. می فهمی چی می گم؟ دیدید رویکرد نوشتنم چقدر اخیرا می ره سمت سوال جواب؟ هی دارم ازت می پرسم می بینی؟ می دونی؟ می فهمی؟ این یعنی راوی از تنهایی خسته ست. 
ساعت3:25 بامداده و من فکر می کنم به فردا که چی رو چه جوری بگم؟ اصلا از سناریو نوشتن و تمرین دیالوگ خوشم نمیاد هیچ. آدم باید انقدر فکر نکرده بازی کنه که یهو تیر خلاصی رو بزنه بی اینکه دویست بار خشابش رو چک کرده باشه که تیر داره؟ 
ساعت 3:25 بامداد سی مرداد برای خودش ساعتی است. 

به دست غم سپرده


۱۳۹۵ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

همینطوری که می رم توی تونل می دونم بیام بیرون هوا از گرگ و میش شده یک شب سیاه و آسمون سخت می شه توش ستاره پیدا کرد چون می رم توی تونل بعدی. زندگیمم همینطوری بوده تا اومدم بیرون باز رفتم توو. می دونی چی می گم ؟ خیلی خسته ام از هفت صبح ایستادم پای خودم و الان نه شب هست که بر می گردم خونه. توی خونه همه چی خاموشه الان. چراغ ها. گلدونا بی سر و صدا نشستن همون جای همیشگی. پرده هه همون طور غبار گرفته آویزونه و من نیستم که بشورمش.
هاید زنگ می زنه که خونه ای؟ می گم نه بیرونم می گه می آی خونه ؟ آدم حس می کنه توی خونه ست، در صورتیکه نیست. مساله اینجاست که بعضی ها می تونن همه جا باشن در صورتیکه نیستن. می گم میام. می خواد برای گیم آو ترونز نمایشگر رو بزرگتر کنه. من همیشه برای نمایشگر های بزرگ تابلوی بزرگ " من مخالفم" بودم.چرا؟ چون فکر کردم من به این بزرگی اندازه پنجاه اینچ نیستم؟ بلوتوث ندارم که بهم وصل شن؟ من حتی به نمایشگرها که دیده می شدند، رشک می بردم. می فهمی؟
دلم می خواد ماشین رو کنار اتوبان پارک کنم ، پیاده شم، بشینم روی زمین و زانوهامو بغل کنم و امشب تموم شه. فکر می کنم تا خونه خیلی راهه اما سه تا خیابون از هم دوریم. پشت گاز و ترمز دووم میارم. خودمو می برم زیر دوش و بعد می رم تا نمایشگر دلش رو بخره هاید. حالا دیگه خیلی شبه و این رو من می دونم که سوسیس تخم مرغ هم الان برام باقالی پلو با ماهیچه ست. 

۱۳۹۵ مرداد ۲۳, شنبه

نزدیک می شم دور می شم

آیدای کارپه مرا به فکر فرو می برد که مرئی است. فکر می کنم همه می دانند کارپه و گوسفندی که آهو نمی شود را آیدا می نویسد. نمی ترسد از نوشتن. من اما همیشه پنهان شده ام. هیچ وقت کسی ندانست که زاناکس را چه کسی می نویسد مگر اینکه آشنایی باشد. چرا؟ همونطور که مادرم تا قبل از این ندانست من ... گرفته ام فاینالی و این چند روز آینده پرده برایش از خیلی چیزها فرو می افتد و دلم می خواهد خیلی قوی باشد. می بینید هنوز هم سه نقطه و گنگی هست. چرا؟ چون برای علنی کردن خودم با دنیای بیرونم خیلی مطمئن و قدرتمند نبودم و حالا که دارم می پَرم می خوام واقعنی بپرم. دارم به این فکر می کنم بنویسم من اینها را می نویسم و خلاص. آیا اهمیتی دارد؟ کسی می فهمد/ برای کسی چیزی فرق می کند؟ شاید اگر کسی از گذشته اینجا را پیدا کند سه چهار تا شاخ در بیاورد، شاید هم هیچ جایش نباشد. میبینید؟ به چه چیزهای ساده ی پیچیده ای فکر می کنم؟ من همیشه از پیچیدن خودم را باخته ام. از اینکه ترسیدم مستقیم باشم. حالا که دارم مستقیم بودن را تجربه می کنم اینجا برایم یک غار مونده همچنان. همینطور مندرس برم بیرون غار و خلاص؟ 

صبح و ساقی


خونه باغ نور خانگی دارد. من غول بزرگ را قورت داده ام و از چیزی که همیشه ترسیده ام بر سر خود آوردم و الان حس می کنم همه تنم بی حس و مورمور است. در مقابلش حرف هایی شنیدم که می دونم گفتنش سخت بود اما به هر حال زد و من هم شنیدم و نتوانستم راجع به آنها خیلی واکنش نشان بدم چون سیستم ماجرا طبیعی رود آچ مزم کرده بود. صبح از خونه باغ رسیدم آفیس و همه دلم را جا گذاشتم در آن همه نور و سبزی و زردی و تنهایی خانه. 

۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

...
این روزها که دلم نمی خواد بگم، این روزا که حوصله ام از تماس های تلفنی زود سر می ره. بین خوبم و خوبی گیر می کنم. صدای پرویز پرستویی توی گوشم می پیچه و خودم با صدای زنانه ام تکرار می کنم." رنگ سال گذشته را دارد همه ی لحظه های امسالم ،سی صدو شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم... 
فکر می کنم آدم ها در آزادی انتخاب بهتری دارند. می دانی چرا این را بازگو می کنم؟ تا خودم را خلع سلاح کنم تا بر سرم بیاید هرچه می خواهد بیاید. تا آدم ها اگر که باید عبور کنند از روی روحم، لطفا عبور کنند... که نچسبم... که غرق نشوم... که باز با زانوهایم بنشینم روی زمین... تا باز خودم را در پرهیز از دل بافتن و دل ریختن و همه چی متعهد کنم... یک حال عجیبی دارم... فقط خودم را تنها نگذاشته ام تا به خودم بازیابم. 

۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

اگر می خواهی باشم
باید برم،
اما نه بی تو
با همه ی تو.

سر به داران


یه چیزی دستم بود، کجا از دستم رفت؟


من از جمعه قوی ترم

گلها را از هم جدا می کنم و در دو طرف می چینم. دو قلمه زیبا را هم می کارم. خانه، نور ِ خانگی دارد. پر نور و تازه نفس. همینطور که تمیز تر می شود جایی بهتر است برای زندگی. در خانه کسی را داریم که هزار ابر در چشمش و هزار قناری غمگین در گلو دارد. هنوز خوب نشده. دیشب که از پیش مشاور بر می گشتم غمش از پشت تلفن اجازه نداد فکر کنم که چه تعطیلات آخر هفته در خانه موندن را دوست ندارم. سرِ محترم ِ خر را کج کردم سمتش و برش داشتم و بُردمش کافه نشینی. شب بوسیدمش و یادش انداختم من هنوز هستم. دادرس هایش یکی یکی می آیند و سعی می کنند تا آنجا که می توانند قلقلکش دهند. من بین حواس جمع ام بهش، خودم پرت می شم بین بیست و پنج تا شش سالگی ام. بر می گردم به نُت های شب بیداری هایم. نوشته ام چه پر امید که هر چه بود، بود! من را فشار داد اما نکُشت! چند خطی می نویسم و باز بر می گردم به لایه روبی. در دلم خیلی جمعه است اما به خودم قول دادم نگذارم "جمعه" شکستم بدهد.