۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

دست هایش را اولین بار نمی دانم چرا ندیده بودم.  دست ها از آدم ها به غیر از صدا برایم خیلی می ماند. داشت از معشوقش می گفت. که چقدر بودن او برایش لذت بخش بوده و چقدر از دستش داده. آن روز من فقط نگاهش می کردم و گاهی لبخند یواشی می زدم و بُرش نازکی از چیزکیک مارس را با نوشیدنی ام می خوردم. بهار بود و شکوفه های باغ ها هوس زندگی کرده بودند. مگر آدمی همیشه خبردار می شود که قلبش چقدر تند و چقدر کُند می زند؟ 

سفر خواب

سفرم، سفر برگ و دارچین و عناب بود، سفر خواب و بیداری. هر گوشه در خوابم یا بیداری، زیر سایه‌ی هر درخت اکالیپتوسی تو را ‌دیدم که در قد آینه برای من عکس می‌گرفتی آنجا؛ سبز آبی کبود نارنجی، وای! این رنگ‌ها تمام نمی‌شد چرا؟ نارنجی! مثل اولین شب داستان.
باید برمی‌گشتی از میان آنهمه آدم و رنگ و نیرنگ بوسم می‌کردی با طعم نارنج. منتظرت بودم... منتظرت بودم زیاد.
برگ و دارچین و عناب را در کاسه‌های فیروزه‌ای روی میز گذاشته‌ام، فقط نمی‌دانم تا دست های تو چقدر راه است، و بوییدنش در کجای خاطراتم گم می‌شود. فقط نمی‌دانم آن بو، آن بوی لعنتی چرا از ذهنم بیرون نمی‌رود. می‌رود و باز می‌آید. فقط نمی‌دانم می‌آید که روزم را خراب کند یا شبم را آباد؟ و مگر فرقی هم دارد؟ لینک+

11:41


کافه نشینی ها


۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

و من تنها غریبه‌ی این خانه‌ام

خانه را یک لایه‌ی ضخیم از گچ و خاک پوشانده است. دستمال مرطوبی می‌کشم روی گچ‌ها و فکر می‌کنم چه‌همه زمان می‌خواهد این خانه، تا خانه شود. خانه‌ی من؟ هیچ‌وقت. خانه اما شاید. دستمال می‌کشم روی گچ‌ها و خاک‌ها و انگار  دارم پوست خشک‌شده‌ی لبم را می‌کَنم پوست سوخته‌ی تنم را می‌کَنم چرک‌آب و خون تازه می‌زند بیرون. می‌دانم زمان که بگذرد چرک‌ها خشک می‌شوند و روی این زخم بازشده، خون دلمه می‌بندد و کم‌کم زخم ضحیم می‌شود و خشک می‌شود و زمان‌تر که بگذرد خودش می‌افتد. همیشه اما رد صورتی محوی به جا می‌ماند روی سطح پوست، که فقط خودت می‌بینی‌ش و فقط خودت با هر بار دیدن یاد تمام زخم‌ها و چرکها می‌افتی و فقط خودت فکر می‌کنی این خانه هیچ‌وقت خانه‌ی من نبوده، نمی‌شود هم.

عنوان و متن هم خوان شده از کارپه

یادداشت هایی برای خودم

حضور به نظرم یک طیفی از رنگ هاست که به سفید می رسد. یک روز او را دیدم که گفت مهاجرت از هم فرو پاشیده ترش کرد. گفت عصر ها که می رسم خانه یک چیزی می خورم و دلم می خواهد کسی باشد که در آغوشش بخوابم و با من زندگی کند. آن روز به نظرم نیامد چیزی بگم در باب اظهار نظر و فقط نگاهش کردم. حتی فکر کنم زمستان بود و وقتی من رانندگی می کردم و اون حرف می زد یک جایی با صدای بلند یک هو گریه کرد و من کنار خیابان متوقف شدم و سرش را غیر ارادی در آغوش گرفتم. یک روز برگشته بود و گفت شاید برود و برگردد و دیگر نرود. نشان به همان نشان که نرفت و دیگر نرفت. حضور اما رو به سمت طیف سفید بود و هست. 
03:38 خوابیده است.
خواندنی ها و نوشتنی های اینجا را گاهی می بریم نشان الباقی ای می دهیم که اینجا را نمی دانند. در اینستام زاناکس روان است. 

دورهمی ها

کمک می کند. زرده های تخم مرغ را از سفیده ها جدا می کنیم و زرده ها را با نمک و فلفل تازه سابیده شده می زنیم. چند دقیقه بعد سفیده ها را زدیم و پف کردند. من روغن زیتون می ریزم اون پنیر پارمزان. حالا یک ظرف درست و حسابی سس سزار درست کردیم برای هر وقت روز که دلمان بخواهد. او خورشت کرفس می پزد، من کوکو سبزی مخصوص. پرنسس و بچه ها از راه می رسند. آشپزها دوش گرفته و خانه بوی شامپو بدن می دهد.

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

چند روزی است که در دل تعدادی از کارشناس های دفتر آش شعله قلمکار می پزند. رئیس خواسته دست آنها را رو کند و آنها می خواهند دست او را. تام و جری طور. این وسط من فقط مشاهده گر هستم( کاش باشم). پولشویی نکنید جانم و سعی نکنید برای بیشتر پول بردن به حسابهایتان، مُهره هایی را جا به جا کنید که نباید. 

پشت پنجره ها

از Now and Then 

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

دو نفری ها


آغوش موهبت است


جایی برای روز آخر


گل بکاریم


دور شویم و صبحانه بازی کنیم


هشت ثانیه به عکس نگاه کنیم


کُنده


صبح است ساقیا


میم مثل ماهی


زندگی


بهم فرصت بدید. همه چیز را مدتهاست فراموش می کنم کجا می گذارم و هر بار که زیر تخت یا ته یک کشو گمشده ای را پیدا می کنم یاد بعد چهارم خانم کنار کارما می افتم. انقدر اتفاق گم کردن تکرار شد تا پیشنهاد دادند بروم جایی خودم را توضیح دهم. ماجرا از این قرار است که سعی در از یاد بردن یا همان به یاد نیاوردن یا بهتر بگویم همان انکار کردن، حافظه نزدیکت را به چخ می دهد. اونروز داشتم شلوارم را توی باشگاه عوض می کردم و سوییچ ماشین دستم بود و یک لحظه بی اینکه فکر کرده باشم آن را گذاشته بودم توی جیب پالتویی که آویزان بود. دو ساعت بعد طبعا پالتو دیگر توی رختکن آویزان نبود.
باید سعی کنم به یاد بیاورم. از به یاد آوردن نترسم. فکر می کنم زاناکس باید یک سری جدید با عنوان "از یادآوری ها" بنویسد. تمام تمرین امروزم حین رانندگی منتهی شد به دیدن تابلوی حکیم شرق و کمی جلوتر همت غرب اتوبان باکری. پاییز بود. هوا هم سرد بود. دلم نمی خواست شب تمام شود. بند چرمی نازک آبی آسمانی و آبی لاجوردی از شهر کتاب گرفته بودم. به هم گره زده بود برایم هر دو را.
انگار آب خورده باشم و وسطش سرفه ام گرفته باشد و آب جایی میان حلق و دماغم گیر گرده باشد؛ اونجوری ام. یعنی برم لحاف تشک باز کنم پنبه بزنم؟

گردآوری ها: چراغ چشمک زن


۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

10:33


آیدای کارپه نوشته بود نگذاریم برای بعدا. راست گفته بود. با این کار فقط خودمان را وا می گذاریم. 
یک عکسی هست بین فایل های بک آپ گرفته شده ی چند سال پیش که می دانم کجاست اما همیشه به خودم می گویم نمی دانم کجاست. خیلی باید خودت را به فراموشی بزنی و در حقیقت تنها کمک می کند که فراموش کنی سوییچ ماشین را کجا گذاشتی و روزی بیست بار همه چیز را گم کنی. نظریه ای پیش آمده برام که سعی در فراموشی تنها حافظه کوتاه مدت را از بین می برد و بنیاد گذشته ها را سخت قوی می کند.
عکس در یک خیابان خوب خلوتی گرفته شده. پشت سر درب چوبی خوبی است که از بالا سرش گلهای بنفش عالی ای آویزان است. انگار کن گل ها در را بغل کرده باشند. یک لباس صورتی بر تن دارم در عکس که یک پروانه براق از ترکیب طیف بنفش و صورتی روی آن است. پروانه انقدر بزرگ است که حال آدم را خوب می کند. انگار بر تن کننده منظوری داشته از پوشیدنش. یک جین با رنگ متوسط و صندل لاانگشتی هم دارم. وقتی عکس را اولین بار دیدم گفتم باشد برای بهمن ماه. هیچ نمی دانستم حالا کوو تا بهمن! اصلن نمی داستم شاید بهمن فرو بریزد بر سرم. وا نگذاریم اصلن. حجت را همین حالا باید تمام کرد. بوس را ازعزیزانمان دریغ نکنیم. کسی را توی تصمیمی هُل ندهیم. اصلن ول کنیم خودمونو شل بره جلو. چه کاری بود می کردم آخه من؟ 

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

دور بشویم


فصل سرما


کمی از پنجره باز است. هوای خنکی در آمد و رفت است. هیچ چیزی گوش نمی کنم. ساعت پانزده و سی دقیقه باید رفته باشم مرکز شهر. با یک خانمی و آقایی در باره تکنولوژی درمان در ایران حرف بزنیم. قرار بر هیچ کجا نخواهد برد ماجرا. امروز کمتر تلفن جواب دادم و ناهار از بیرون سفارش دادم. خیلی وقت بود دلم پاستای شف آنجا را می خواست. دلم نمی خواست برم آنجا. حتی در اینجا هم مثل قبل جالب نبود برایم. امروز صبح فکر کردم دارم بهانه تو را زیر استخوانهایم می گیرم. به خاطر همین در یک وضعیت بدون ترازی یکهو از معاشرت با آدم ها خارج می شوم. یک روز صبح تا شب به همه چبزهایی که از تو در سر جا گذاشته ام بپردازم، کافیست؟ تو همیشه زیاده خواه بودی!
ساعت پانزده و هشت دقیقه است. برگه های رنگی مثل طناب رخت از مانیتور آویزان است. 

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

دیوارهای خانه را به عکس تو آویخته ام


موزیک در حال پخش است. پنج نفر نشسته ایم توی ماشین. دیر شده و باید ساعت یازده رسیده باشیم اون سر شهر. هوا آلوده است و اتوبان نیایش خطهای وسطش با فشار پام روی پدال گاز تند و تند تر رد می شود. موزیک را بلند تر می کنم. حالا از ماههای پیش کمی لاغر ترم و یک وزن اضافه ای دارم که به حساب نمی آید از چیزی که به احتمال زیاد به شکل اشک از من خارج خواهد شد. آدم است دیگر. گاهی نمی داند چه اسمی برای فرزندش که در گلو باردارش است بگذارد. دلتنگی؟ برای؟ صبر سر رفته؟ بی حوصله؟ منتظر؟ خسته؟ نازک؟ پاییزش شده؟ یا هر چی که نمی دونم چی هست. 

دقیقه ها به شصت نشده که حالم خیلی بهتر است. رو به بهبود بودن همیشه در حالم هست. چشم هایم را که می بندم، پشت پلک هایم جهان خودم را دارم. با یک حباب از زمین خارج می شوم. دور و دورتر. در نهایت معلق از دور همه زمینی که خیلی کوچک است را می بینم. چقدر بی خود بزرگ کرده بودمش. 

هفت شب فردا شب است. خانه بوی قرمه سبزی می دهد. قرمه سبزی ای جا افتاده. یک تست سلامت شهوت غذا دارم که وقتی غذا به نیم پز رسید می رم دوش می گیرم و در لحظه عطف بوی شامپو بدن می زنم بیرون از حموم تا ببینم خوراک چه کرده. سلامت شهوت قرمه سبزی عالی بود. یک ظرف سالاد مخصوص درست می کنم و سبزی خوردن را هم بر می دارم و با قابلمه از در خارج می شم. هنوز رگه های مرموز چند روز اخیر از من پاک نشده. هنوز یک جایی هست که گاهی فکر می کنم رفته و تمام شده و به قولی سر اومد زمستون شده اما اون حفره هنوز هست و گاهی من را می بلعد. برای میم نوشتم سلام حفره هست! شب الف نوشت حوصله ندارد. نوشتم هوم شب بخیر. 

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

ستون ماشین گاهی مانع می شود آدمی که دارد می آید تا داخل ماشینت بنشیند را ببینی. یک زاویه ای دارد از آینده که نمی توانی ببینی چند ثانیه بعدت را و فکر می کنی همه چیز مثل سابق است. هیچ کسی ممکن نیست پیدا شود و تو یک آدم منتظری هستی درست مثل دقایقی پیش که نشسته ای در ماشین و حالا داری با خودت فکر می کنی به آنچه آن را فکر می نامی. همینقدر ساده و حساس یک چیزی که الان اسم ندارم برایش دست می اندازد به همه وجودت بی آنکه لمس کردنش را حس کنی، تو را از زمان بر می دارد و هُل می دهد درون تونلی که تو را وارد جهان دیگری می کند. ما هر لحظه داریم می میریم و در همان لحظه داریم متولد می شویم. باروری خاصی اتفاق می افتد که عامل حامله اصلی هم ذهن است و هم زمان و هر دو همزمان هیچ تاثیری ندارند شاید. 
ناگهان کسی می گوید من اینجا هستم و لطفا با تمام سلول هایت من را ببین. در را باز می کند و درون هم می شوید. 
می توانی کنار کسی باشی که همیشه پیشش هستی و هر کسی در هوای خودش باشد. می توانی تنها در دقیقه های کوتاهی حس کنی این دوست موندگارت بوده چه. 

پنج دقیقه و هجده ثانیه فقط گوش کنیم

صدای هوا می آید


دور شویم


دونفری ها


الفبای زندگیش نه الف دارد نه بای. الف بایش عین دارد، شین دارد، قاف دارد. 

پشت سر، رو به رو


۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

هیچ نقش دیدی که از نقاش بگریزد؟

تراپیست گفت به جاهایی که حس بی حمایتی کردی فکر کن. حس بی حمایتی. چقدر بی ترکیب و نا آشناست. در بطن که نوشخوارش می کنم و ته سمت راست قلبم چقدر آشناست. وایبر را بستم، نشستم پشت میز و به صدای خانمی که می گفت اتاق شما همیشه نور آفتاب ملایمی دارد و بوی خوب نسکافه می دهد لبخند زدم. در مغزم لبخند نبود، فکر کردن به بی حمایتی بود. آقای ر.میم پیشم نشست. پا را جمع کردم، و تا کارش را انجام دهم برایم وقت رادیولوژی و دکتر گرفت. گفت فردا ماشین میفرستم تا بری. اما در مغزم به بی حمایتی فکر کردم. به اونجایی که همه مهره های زندگیم مثل دومینو ریختن زمین و چندتای آخر به هر دلیلی سرپا موندن. اون چند تای آخر آدمای اول زندگیم بودن. بعدتر فهمیدم اونا هم در بطن ماجرا ریخته بودن. کجا فهمیدم؟ همین دوروبرا. همین نزدیکیا. حالا کجام درد می کرد؟ مهره هام.


پ ن: خود خوانی 

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

یادداشت های معمولی خانم زاناکس

پاییز یعنی یک نفر را حتی شده از ته صندوق خاطراتت پیدا کنی و برایش صبحها سهراب و شبها فروغ بخوانی. برایش کوتاه بنویسی ای نادیده دوست دارم ببینمت گر چه نادیده دوست می دارمت!
پاییز شبهای تهرانش چراغ ها نه سردی زمستان را دارند و نه گرد افشانی گلها با تیر چراغ برق ها جفت گیری می کنند. یک حال بین آ بینی. پاییز باید عطر های خنکت را بچینی ردیف عقب میز و عطر های گرمت را نزدیکتر. صبحها ماتیک یواش بزنی و شبها لب هایت را سرخ کنی. عصر ها که باد دوید زیر دامنت خودت را پرت کنی روی آغوش پناهنده مردت و چشمهایت راببندی و حتی خودت را به خواب بزنی. پاییز فصل آدم های ترد و نازک است. فصل مکث ثانیه های پشت پنجره ها با لیوان چای. پاییز شباهت محضی دارد به ساعت هایی که میل به ماندن دارم. برای عصر های پاییز در یخچالتان چهار عدد خرمالو و قهوه ناب در کابینت و تست پنیر و گوجه و ریحان داشته باشید. کتابهایتان را بچینید کنار تخت. کمی لای پنجره تان را باز بگذارید. کرم مرطوب کننده با بوی تمشک بزنید. لباس راحت بپوشید. به نزدیکانتان اکتفا کنید و به در یادهایتان سرک بکشید. پاییز از نیمه سر رفته خلاصه حواسمان جمع باشد.

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

دور شویم


تنها و لُخت


پناهگاه


فعل رفتن خیلی فعل است


پناهنده


در ستایش صبحانه دیر


تنها؟


هی فلانی زندگی شاید همین باشد


در ستایش ته ریش


۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

قایق ها...


هی فلانی زندگی شاید همین باشد


کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟


هشت ثانیه به عکس نگاه کنیم


فصل سرما


شی و زندگی


رنگ و زندگی


دونفری ها


۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

ساعت شش صبح بود و خوابم نمی برد. طوری که کسی بیدار نشود رفتم وسایل را برداشتم و سمت خانه راه افتادم. توی راه چهار بربری تازه خریدم. رسیدم خونه دو بار تا بالا رفتم تا وسایل را از ماشین به آشپزخانه برسانم. اگر دو نفر یا بیشتر بودیم یک بار کافی بود. اما من یک نفرم. شلوارم را در آوردم و لم دادم روی تخت. اینکه می توانم در خانه بدون شلوار راه بروم برایم یک حدی از آزادی را تعریف می کند که خیلی می ارزد. روی تخت توی اینستا چرخ زدم و مسیج هامو جواب دادم و برای بچه ها نوشتم شب شام نیاورند خودم می خواهم سکان آشپزخانه را بدست بگیرم. کمی پنجره را باز کردم وبوی باران خورد به مشامم. یک دسته عزاداری تُرک زبان داخل کوچه برای قبول حاجت صاحب قربانی دعا می کرد و گفت هر کسی هر جایی هست سه بار بلند بگه یا ابوالفضل. من شلوار نداشتم و به اینکه هر کسی هر جایی هست فکر کردم کمی و بعدش هیچی نگفتم. کارهامو لیست کردم. عدس بپزم پوره کنم. ماهیچه ها رو بپزم. فلفل دلمه ای رنگی بشورم و خُرد کنم. قارچ و والخ. وقتی لبو پوست می کندم سعی کردم فقط لبو پوست بکنم. نگران سرخ شدن دست هام نباشم و به اینکه ساعت چند است  و چقدر وقت دارم فکر نکنم. حال بیشتری از همیشه کردم. یک جهشی بود در سرعت عجیبم در آشپزی تا عشق بیشتر با سبزیجات داشتن. ساعت سه بعد از ظهر است و هشتاد درصد کارها تمام شده و حتی ناهار خورشت بادمجان و ماهیچه داریم و سبزی ها هم شسته شدند و بادمجان ها سرخ و چیکن استراگانف آماده. زنگ زدم دوست های ناهار در راهند. عیش مداومی در سرم هست وقت پخت و خوراک(بزن و بکوب طور دهه هفتاد خودمون). ساعت شش عصر هست و یک ساعت وقت دارم تا اینکه همه برسند. دوش گرفتم و سبز پوشیدم و عطر مالی کردم خودم را. خانه به رنگ زرد نورهایِ کمِ سقفی و شمع در سراسر خانه. باران شدت گرفته و آدم ها با صدای زیاد جمع می شوند دور هم. کسی تابلو های عجیبی آورده که همه را جمع می کنند تا تصمیم بگیرند تغییر شغل دهند. آن طرف تر عزیزتر از جان شمع قلبش را گذاشته در میز گرد ضلع جنوب خانه و نشسته پای بار و می گوید چقدر اینجا را دوست دارد. اینجا همان ضلع جنوب خانه است که همیشه برایم نماد عشق است. محل پخت و خوراک که منتها علیه سمت چپش بار واقع است و منتها علیه سمت راست میز گرد و در وسط ماجرا جایی برای گردهمایی هر چند نفری. فر و گاز و همه چیز همانجاست. دو پنجره رو به آسمان دارد که بنفشه و گل هایم را نور و زندگی می بخشد. لبو ها را هم همانجا دور هم نوش جان کردیم. یک لحظه هایی هست از زندگی که چند سال پیش قبل از اینکه آدم هات رو پیدا کنی پشت پلک های بسته زندگی کردیشان. یک بغل هایی هست در زندگی که برایت کافیست. یک بامدادهای خنکی هست که زیر پتو پاهاتو جمع می کنی توی شکمت و چشم هاتو می بندی و می گویی بس است همین ها برایم. 

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

این شب معمولی نیست

اگر در درون خودم روم آنی را میبینم که هیچ نمیبیند. آنی که در همه دیده ام و میبینم. حالا با چشمهای باز باید یاد بگیرم در غار نیم متری ام بنشینم و خودم را به تمامی بغل کنم. خود خسته ی تمام سال ها را. خود خوشحال مارکوپولو ام را، خود شش ساله با موهای پسرانه ام. خود به بلوغ رسیده زشتم را. اویی که از تجاوز ترسیده و می ترسد و با موسیقی هیس دختران نمی دانم چی چی هاق هاق بدتر از واق واق گریسته و یادش نیامده چرا و از کجا ترسید از تجاوز. خود صبور همه لحظه هایی که آنان که عاشقشان بودم سازشان با دلمان نزد و نزد. خود سالیان سال کارمندم را. خود رقصنده ام که محو می شوم از خود در آوای با کلام و بی کلام. خود آشپز مادرزادم را. خود همیشه در آرزوی کمد مرتبم را. خود حسودم را. می روم نشسته و چشم باز رو در رو خودم را بغل کنم. ساعت دو بامداد است و خانه از آدمها خالی شده. باید فکر کنم. خالی و پرم. پر و خالی ام. شب در من آغاز و شده و تمامی ندارد. به گمانم اگر دلت میخواهد بروی و بنشینی گوشه ای چشم ببندی و مشاهده گر باشی بهتر آنست بروی و چشم ببندی به انچه تا به حال کنارت می گذشته. بی آنکه ترازوی دیجیتالت را به شاقول ذهنت میزان کنی.

سر کلاف دوست داشتن درم گم شده است.

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه




صدای نت های پیانوست . چند کیلومتر دور تر از شهر. بین پیچ های جاده کنار رود خانه ای که آینه ی درخت های طلایی و سرخ و سبز است نشستیم. پیازها، ماهی ها و کباب ها بر ذوق چشایی حلال کردیم. دوغ بر بدن روانه ساختیم و از تندی فلفل ها هلاک شدیم. سکوت کردیم تا صدای پیانو را باد با آب ببرد. دست های هم را گرفتیم و دیده بستیم. از دست چپ چند ثانیه بر نام هر یک سکوت کردیم و برای اینکه دیریمر باقی بماند دیریم کردیم. آیا نباید برای این پاییز عاشقانه خواند؟ باید که! 

تنها و راحت