۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

این شب معمولی نیست

اگر در درون خودم روم آنی را میبینم که هیچ نمیبیند. آنی که در همه دیده ام و میبینم. حالا با چشمهای باز باید یاد بگیرم در غار نیم متری ام بنشینم و خودم را به تمامی بغل کنم. خود خسته ی تمام سال ها را. خود خوشحال مارکوپولو ام را، خود شش ساله با موهای پسرانه ام. خود به بلوغ رسیده زشتم را. اویی که از تجاوز ترسیده و می ترسد و با موسیقی هیس دختران نمی دانم چی چی هاق هاق بدتر از واق واق گریسته و یادش نیامده چرا و از کجا ترسید از تجاوز. خود صبور همه لحظه هایی که آنان که عاشقشان بودم سازشان با دلمان نزد و نزد. خود سالیان سال کارمندم را. خود رقصنده ام که محو می شوم از خود در آوای با کلام و بی کلام. خود آشپز مادرزادم را. خود همیشه در آرزوی کمد مرتبم را. خود حسودم را. می روم نشسته و چشم باز رو در رو خودم را بغل کنم. ساعت دو بامداد است و خانه از آدمها خالی شده. باید فکر کنم. خالی و پرم. پر و خالی ام. شب در من آغاز و شده و تمامی ندارد. به گمانم اگر دلت میخواهد بروی و بنشینی گوشه ای چشم ببندی و مشاهده گر باشی بهتر آنست بروی و چشم ببندی به انچه تا به حال کنارت می گذشته. بی آنکه ترازوی دیجیتالت را به شاقول ذهنت میزان کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر