۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

چو رود جاریم

داره بارون می آد. چرخی می زنم توی شهر کتاب دلم. اون باری هم که صدف اومده بود بارون می اومد. نشستم روی راحتی آلبالویی های ته سالن و چای لیمو عسل سفارش دادم و صدای سالار عقیلی می آد. یاد پرنده ی سفید صبحم میون انبوه برگای پاییز. تازه به شهر برگشتم از خونه باغ. داشتم به درختای بی برگی نگاه می کردم که از زمستون دردشون نمی اومد و می دونستن بهار هم وقت خودشو داره. خیلی زلالم و خیلی آروم همه صورتم خیس می شه... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر