داره بارون می آد. چرخی می زنم توی شهر کتاب دلم. اون باری هم که صدف اومده بود بارون می اومد. نشستم روی راحتی آلبالویی های ته سالن و چای لیمو عسل سفارش دادم و صدای سالار عقیلی می آد. یاد پرنده ی سفید صبحم میون انبوه برگای پاییز. تازه به شهر برگشتم از خونه باغ. داشتم به درختای بی برگی نگاه می کردم که از زمستون دردشون نمی اومد و می دونستن بهار هم وقت خودشو داره. خیلی زلالم و خیلی آروم همه صورتم خیس می شه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر