۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

صبح که صدای اولین بارون پاییزی می اومد من بر گشتم به تخت. سحر داشت می زد به آسمون و بی خوابی یواش و آروم به من. پامو دراز کردم توی تخت. ملافه خیلی خنک بود. در تراس اتاق خوابم باز بود. قرص ماه خواب بود. 

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

هوا سرد شده. همینطوری که جمع شدم روی صندلی دارم تست می دم و می دونم با همه ی وجودم اونجا نیستم. یک جاهایی بهم سخت می گیرن. از مصاحبه دکترا هم سخت تره برام. تلاش می کنم برای اینکه جا نزنم اما یک چیزی ته وجودم می گه بزن زیر میز و کافه رو بهم بزن. خیلی مقاومت کردم این کارو نکنم. چقدر رد پا از جاهای مختلف زندگی که اینکارو کرده بودم اومد توی ذهنم. 

۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

محمد معتمدی گوش نمی دین؟ بدین خوب؟
یه آهنگی داره که به ساعتای هفت و خورده ای غروب یه پاییزه خیلی زرده. اسمش نازینین. گوش کردید آخرش یه آه بکشید بگید ای زاناکس... 
ساعت نزدیک نه شب از زیر پل می پیچم سمت پارک برم سوار شم برسم خونه. هیچکی همچنان خونه نیست. باد پاییزی جون گرفته. چارقد روی دوشمو می پیچم دورمو خودمو سفت بغل می کنم توش. ته دلم آروم نیست واقعیتش. همه بهم گفتن غولم برم و فیتیله پیچ کنم این هفت روزو. توی دفترم نوشتم قورباغه خیلی غول، قورباغه متوسط، قورباغه هشت پا و اینا اما من الان حس می کنم اندازه یه مورچه ام. دلم می خواد یه سایه زیر درخت بید مجنون توی پارک؛ صدام می کرد از پشت... بر می گشتم سمت صدا می دیدم توی اون همه تاریکی نور هست، امید هست... آدم ِ منتظر هست... 
داستان خرس های پاندا اونجاهایی که می گه یه جوری بگو آ که انگار داری می گی نرو، همونطوری که داستان شک شده برام که کسی معنی واقعی خود ِ نرو رو بفهمه و نسبت بهش واکنش حقیقی داشته باشه. کجا باورمو جا گذاشتم؟ اونجایی که باور نشدم؟ 

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست. رسما آخ. والسلام 

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

تای مخمل سیاه جا نماز ر از آستر با دست جدا کرد و گفت چند وقته تا مونده انقدری که همین شکلی مونده. کاش یکی زود این تارو باز کنه و نزاره شکل چیزی عوض بشه...
نشستم توی تخت فرو رفتم تهِ خودم . دوربینم روی میزه و تخته توی دستم روش می نویسم پاییز... رنگا... غروبش... شباش... نارنگی... بعدش می اد روی تخته وسط همه کلمه ها می نویسه عشق با یه شین کشیده! باور...آی باور 

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

که راحت رنجور دل بیقرار من است

دایی فرامرز یک جمعه صبح که خیلی ساعت شده بود که توی پلکاش شب بود، به صورت خون ریزی از دهان و سکته زده شده توی خونه اش پیدا شد و مرگ در تنهایی مثل همون صدای زنگ کلیسا در من صدا داد...... دینگگگگگگگگگگگگگ.....
من مونده بودم خونه باغ. نه یک روز نه دو روز ... خیلی روز انگار. با گربه ها می رفتم تا پستو و بر می گشتم. می شستم روی صندلیم و کتاب می خوندم توی تراس. برگای درختای گردو هم سبز بودن هم می رفتن به زردی. ساعتها توی تخت دراز می کشیدم و فیلم می دیدم. ساعتها از دنیا دور بودم وقتی دایی فرامرز تنها در مرگ فرو رفت...
سالی می گذره از همون دم صبحی که آیدا نوشته. کی فکر می کرد؟ نمی دونم. الان یک سال از اون روز گذشت من روی جرثقیل توی تاریکی شب بر می گردم شهر. دارم فکر می کنم چقدر برای دوباره شروع کردن دل دارم؟ فکر می کنم به گفتن یا نگفتن. رفتن یا نرفتن. من فقط دارم عبور می کنم. عبور. 

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

بارو رزرو می کنم که بشینیم ببینیم چی به چیه و کی به کیه. بعد از بارو چند بار خواجه عبدالله رو می ریم پایین می آیم بالا. فکر می کنم من باید نجات دهنده باشم . همه شریعتی کوه می شه و صدای من می پیچه که " نجات دهنده... نجات دهن.... نجات...نج..."  فکر می کنم که تعطیلات یهو صداش توی گوشم فرو می ره ابیانه. بعد همینطوری که داره شبو نگاه می کنه می گه چرا فکر می کردی من ترقوه دارم؟ می گم نمی دونم اما مطمئنم بودم داری انقدری که مطمئن نبودم داری. چند روز پیش ها در کیفیت زندگی افقی متوجه شدم همه چیز را یاد گرفته. خودش شلغم پخت، خودش می دونست آبمیوه گیری کجاست و آب میوه گرفت برام... خودش خونه رو بلده... خودش منو بلده؟ ای بابا... توی هیرو ویری این پاییز که صدای برگا داره خیلی جاها زیر پای خیلی آدما خرچ خرچ می کنه من چند روز دیگه به وقت زمان آچ مز می شم. چهخوشگل آچ مز شدم.... هی وای من امروز آقای پ اومده بود آفیس داشت می گفت کوله پشتی مو توی برف بهمن 83 توی کوه گم کردم و کمر دوستم شکست... یادتونه اون برف خانم زاناکس؟ من سرمو تکون می دم که هیهات خیلی یادمه. چرا اون برف از یادم نمی ره ... کمر خیلی ها زیر برف اون سال شکست. یکی برف تن کرده بود و ملت کِل می کشیدن... یکی می خواست بره اما نمی دونست کجا بره.... صدا می پیچه "برف...بر...بَ...." 

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

اینروزها با بوی آویشن تازه دم کشیده و زنجبیل می گذره. هوا مور مور شده و چند تا از برگای گلدون قرمزه زرد شده. صبح ها پرده رو می کشم بالا کمی نور بی رمق پاییزی می گیرد خانه. لباس می پوشم، شال رنگی می پیچم دور گردنم و کتونی چارخونه ریز زارامو پا می کنم و می شینم توی اتاقم منحصر به فردم رو به برج.  دماغم را بالا می کشم و باور دارم پاییز مهربونترین و خانم ترین فصل است.
چوب می ریزه توی آتیش
آروم به گلا آب می ده
می شین لب حوض گردو ها رو می شکنه
با گربه ها حرف می زنه
صبحها مثل یه گربه آروم و نرم از خواب بیدار می شه
شبها که من شبیه دردم از خنکی دیوار می زاره روی تنم
اینجا همونجاست که آقامون ابی می گه کسی باید باشه باید ....


دور دستهای آدمی که قبلش را بخشیده از آهن نمی بندند
یاس پیچیده اند به دست کسی که در قلب انسانی ریشه دوانده

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

همخوانی خانم 25 نوامبر بعد از مدتها

من فکر میکنم اصلا از همان نيمروزی که کف اتاقم نشستم و سرم را گذاشتم روی تختم و از بیرحمی دنیا و آدمهایش به تلخی گریستم، تا همین الان، سالهاست که هی در گوش خودم گفته ام برو. برو. برو تا برسی به یک صندلی راحتی توی تراس آفتاب گیر و سنجاب خیز. گوشه ای امن که خودت ساخته باشیش جوری که بتوانی در آن تا هر وقت دلت خواست بياسايي و با هر لحنی که دلت خواست به جهان بگویی: تو به من بدهکار نیستی. و مسلما من به تو نیز.  
+

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

دارچین را در آخر کار ریختم به خورد پلویی که با قیمه دم می کشید. کجا؟ رروی زغال. عکسش در اینستاگرامم هست ای اونایی که اونجایید. سلام وماچ بهتون. این روزا که پاییز خانم اومده خیلی داره زود می گذره. انقدری که نمی تونم نگهش دارم. یک ماهه تاریخم ده مهره. صبحها باد خنک از توی تراس م یپیچه توی تختم من فرو می رم توی پتوی تپلم. خوابم نمی آد اما همین که چشمامو ببندم رو دوست دارم. تا تاریخ موعود خیلی چیزی نمونده. دیرو رفتم یه سوییت دیدم توی آ.اس.پ نه جایی بود برای موندن و نه جایی برای رفتن. املاکی گفت اینجا قبلا یک آقای مهندسی بوده و من می تونستم از صنف مهندسین فقط دفاع کنم اما آخه با اون حال؟ 
شبهای پاییز می خواهم لیلی و مجنون بخونم.