۱۴۰۰ دی ۵, یکشنبه

 چمدون را گذاشتم پشت ماشین و راه افتادم. یک جاهایی از جاده برف داشت و یک جاهایی یخ بود. وقتی رسیدیم به لوکیشنی که سرخپوست داده بود من خانه را پیدا نمی کردم. یک سفر که نیمی از اون شبیه من بود. اون نیمه ایی که صبح رفتم تا آدرس انیس خانوم رو پیدا کردم و ازش شیر تازه دوشیده از گاو گرفتم و تا نون محلی رو بیاره وایسادم و به تموم شیروونی ها و دریا نگاه کردم. به اینکه آدم می تونه چند تا خوشبخت باشه که از مستراح بیاد بیرون و بتونه ویوی روبروش دریا از باشه بالای جنگل؟

نیم دیگه ش شبیه من نبود چون دلم نمی خواست بیرون باشمو گاهی به زاضی نگه داشتن و خوشحال بودن بقیه تن می دادم. مدتهاست که دارم تمرین می کنم "دیگه هیچ کسی نمانده ! لطفا فقط خودت را خوشحال کن "