۱۳۹۵ بهمن ۱۱, دوشنبه

بچرخ به چپ... خوبه ... این دکتره که داره اینو می گه و از پشت منو نگه می داره با دستش و قلبمو فشار می ده به بیلبیلک اکو. من هم هر از گاهی نفسم رو از درد حبس می کنم و بعد دوباره نفسم رو بیرون می دم. هیچ وقت تا حالا اکو نکرده بودمو بنظرم وقتی می رید اکو همراه داشته باشید. هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته اما صد در صد هم نیست موضوع. 
موقعی که داره مهر دوم رو می زنه روی نسخه می گه سوگ و ادامه جمله هم میگه. سوگ منو با خودش می بره توی کتاب می افتر یو و اینکه تازه صفحه های اولشم کلی مونده از ماجرا. خدافزی می کنم و دکتر رو شاید هرگز نبینم دیگه. 

۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

گوشی بابا برام قدر جایزه اسکار ارزشنده. هعی می رم سراغش هر روز ازش یه چیزی کشف می کنم و می زارم بقیه اش رو برای روز بعد، طوریکه تا آخر ِ دنیا هیجانی برای زندگی داشته باشم. حتی اس ام اس های ایرانسل رو هم می خونم. با دقت! 
یکی بهم گفت رنج آدم را دقیق تر می کند. بیا بوست کنم که اینو گفتی. 
همیشه یک سر نخی برای اینکه با هم حرف بزنیم این بود که بابا می گفت این اس ام اس آهنگ پیشواز ِ منو بخون ببین باید چکارش کنم؟ منم خیلی به طور تکراری می گفتم کاریش نکن پاکش کن! 
اما الان... الان فکر می کنم هیچ چیز را پاک نکنید. می خوام یک بیلبورد اجاره کنم توی چمران شمال. بزرگ بنویسم هیچ چیز را پاک نکنید. 
بابا یک خصلتی داشت که من می ستایمش و اون این بود که همیشه خیلی یواشکی صوت و ویدیو می گرفت از آدم هایی که فکر می کرد ممکنه یه روز نباشن و یا اینکه یک روز بزگ شن. مثلا از بچگی ما، نوارهای کاست سونی که لیبل زرد کاهی و قرمز داره موجوده که توش ما خیلی معمولی داریم با هم حرف می زنیم و اونم اصولا توی روزای جمعه که بابا تعطیل بود اتفاق می افتاد. توی گوشیش هم فیلم گرفته ... بابا و مامان و ناردونه و نوه خونواده و مامانِ بابا و آقاجون رفتن باغ و نشستن دور هم می زنن و می رقصن. ناردونه برای گرمتر کردن فضا به رقصنده که مامان ِ باباست شاباش می ده و مامان ِ بابا هم معتقده که دود از کُنده بلند می شه و خیلی شادمان اون وسط قر می ده. فیلم خیلی قدیمی نیست و تا حالا بابا رو نکرده بوده فیلمو. حالا دو تاشون نیستن. ناردونه و بابا. اهَم مطلب اینه که بابا هیچ وقت فکر نمی کرد خودش قبل از تمام کسایی که ازشون فیلم گرفته بره. برای همین کمترین کسی که فیلم ازش موجوده خودشه. آدم های اطراف رو با دقت ببینیم. تا می تونید ازشون فیلمو عکس و صدای یواشکی بگیرید. از خودتونم بگیرید. فکر کسایی که بعد ِ شما می مونن رو هم بکنید. هنوز چند تا آهنگ توی گوشی بابا هست که گوش نکردمش و این امیدوارم می کنه به زندگی و اصل مطلب اینه زندگی ادامه داره. 

خیلی هم قشنگ


برگشتم دیدم همه جمع شدن دور هم و انگار می خوان برن وسط زمین ِ مسابقه... وسط را خالی کردن و با یک کیک و شمع های روشن مواجه شدم ... خیلی روز از روزی که قرار بود برای اولین بار خودم برای خودم شمع روشن کنم و خودمم خاموش کنم. خیلی دالوی طور. به هر حال اصلا توی ذوقشون نزدم و خیلی خودم رو آماده جلوه دادم که می تونم الان هر چی شمع بدید رو فوت کنم و اصلا هم نفس کم نمیارم. می تونم توی مسابقات دهه فجر دو میدانی شرکت کنم و مقام اول رو بیارم. می تونم لبخند بکارم توی عکسامو بزارم منو محکم ماچم کنید ... آدمم دیگه ... هر کاری می تونم بکنم. شما باور می کنید؟ 

۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

زندگی به روایت خانم زاناکس


ساعت ابتدای بامداد 
قهوه می ریزم توی قهوه جوش لب به لب و شیر گرم می کنم. بوی قهوه توی خونه پیچیده و همه اشیاء بی خواب شدند. فکر می کردم قصه از وسط داستان شروع میشه اما امشب وقتی با یک حال هر چی بشه شده نشسته بودم سالاد سزارم رو می خوردم فهمیدم قصه خیلی وقت بوده شروع شده و من نیمه کاره می دیدم....
پریشب فیلم دختری در قطار رو می دیدم. گاهی ما مطابق با خواسته ی آدمها فکر می کنیم و همون فکر رو زندگی می کنیم. ما به اندازه ایی که خودمون فکر می کنیم خوبیم و هر اندازه که بدیم اصلا مهم نیست. اینطوری بهتر نیست؟ چرا بهتره. احساس می کنم اینجوری کمرِ شلوارم رو باز کردم و راحت تر نفس می کشم. خانم دکتر بهم می گفت تو همینی که هستی. چقدر آدم خیالش با خودش آروم میشه... آروم... نرم... بی انتها... بی اندازه...

ساعت بینا بین بامداد و سحره... بالاخره که باید شروعش کنم... تو به من همه چیز بخشیدی؛ همه چیز یعنی فقدان را می خوام بنویسم. مفصل... خط به خط... با آداب خودم... یا برای همیشه می مونه کنج گنجه ی خودم، یا شماها هر جا دیدیش می گید این زندگی به روایت خانم زاناکسه... شما می دونید نطفه اش با بوی قهوه و بینابین دیدن چویس شکل گرفته و عجب توده ی آبی خاکستری عجیبی بهش نشسته بوده... 

۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

خودم را وادار می کنم که شب برم بین جمع؛ خودم را وادار می کنم که قوی باشم؛ خودم را وادار می کنم که صبح زود برم دادگاه؛ خودم را وادار می کنم که به ثبت نام دانشگاه فکر کنم؛ خودم را وادار می کنم که آشپزی کنم؛ خودم را وادار می کنم بین قفسه ها خرید کنم؛ خودم را وادار می کنم خانه را مرتب کنم؛ خودم را وادار می کنم که هوای رابطه هایم را داشته باشم؛ خودم را وادار می کنم که خودم را وادار کنم... آخه چرا؟ 
خونه رو همون طور به هم ریخته ترک کن، سعی نکن از حالا تنها باشی و هر وقت که دلت خواست تا می تونی تنها باش، میم نوشته تا می تونی گریه کن، فست فود و دلیوری رو گذاشتن برای همین روزها، هر کسی رفت به سلامت و هر کسی اومد خوش اومد، درسم نخوندی مهم نیست ... خودت رو به هیچ چیز وادار نکن فرزندم ... به قدر کافی وادار بوده ایی. 

ساعتهای غروب جمعه است و تنها نشسته ام وسط خونه.منظورم از وسط دقیقا وسط است. نه کمی اونورتر و نه کمی اینورتر. لباسهای توی کمد رو ریختم روی کاناپه و هیچ جایی برای نشستن نیست. مرحله بعدیِ کار جایی در بی نهایت ِ زمان تعریف شده و اصلا معلوم نیست قراره کجا و کِی جمعشون کنم. یادمه بعداز ناردونه یک ماه رفتم سفر و هزار بار از عجز از همه گسستم و در نهایت شش ماه بعد به معنای واقعی درد  دوم را به جانم خریدم. یک جایی می خوندم رنج آدم را دقیق تر می کند و چقدر راست می گه. همه چیز که از معنای بقیه مهم و واقعی هستند، میروند به حاشیه و نا کجا آباد . انگار هیچ وقت نبوده اند و چیزی باقی می مونه که فقط برای تو مهمه و توی اون لحظه ها رو با عجیب ترین کمیت اسلوموشن ضبط می کنی. 

همینطوری که رانندگی می کنم توی سکوت یهومی گم وای. مثل روز اول که باورم نمی شد. چقدر از آدمهایی که می رن و فقط من را به یادمی سپارند خسته ام.

فقدان

تو به من همه چیز بخشیدی. همه چیز یعنی فقدان. 

۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه


هیچ وقت نمی دونستم ممکنه قبل از اینکه بابا رو از دست بدم، توی قلبم انقدر دلتنگش باشم و این دلتنگی تا بی نهایت ادامه پیدا کنه. صحنه ی بردن بابا یک صحنه نیست. یک فیلم است روی تکرار تا همیشه. اضطرار برای انجام هیچ کاری ندارم و حس می کنم چقدر از زندگی خالی شدم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند و طبعا هیچ چیز غم انگیز تری وجود ندارد. برایم از دست دادن یک پروسه بیرحم و نامرد است که هر چه خواسته بر سرم آورده. 

جای خالی بابا اندازه همه دنیا بزرگ شده و هر لحظه حس می کنم شاید کره زمین منفجر شود از این جای خالی. از اینکه در را باز نمی کنه و نمیگه که خوب بابا چه خبر؟، قلبم از جا کنده می شه.

حال کسایی که برای دیدن من میان رو نمی فهمم چون حال منکه دیدنی نیست. ساعتها به طرز پیوسته ایی از پی ِ هم می رن و هیچ عقربه ایی از هیچ عقربه ایی کوتاه نمی اد . 

۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

انگار که خوابم کابوس می بینم 

صداش رو گوش می کنم. دم غروب خونه باغه و سوز می آد. می گه بابا بیا خونه. روز تعطیل موندی توی اون خونه چکار؟ بیا من منتظرتم باشه؟ .... 
هزار تا غروب به تاریکی نرسیده توی سینه م دارم. یک سینه می خوام سرمو با سقوط مطلق بندازم روش و بگم هر چی توی گلومه. بابای آدم هر چی باشه بابای آدمه. می فهمی چی می گم؟ 
انگار خانم هایده توی ویدیو کلیپش که آفتاب داره غروب می کنه و گوشه چشمم رو پاک می کنه و می خونه دستم از دست تو دور این شروع ماجراست... دیگه چیزی نمی مونه برای گفتن. 

۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

همه بدنم خسته است. دادگاه برایم یک قورباغه بوده که انگار یک لقمه چپش کردم. خوابم می آد همه روز و حقم می دونم که زیر آفتاب زمستون ولو شمو به همه جهات کُش بدم خودمو. دیروز بعد از وقت طولانی از نظر خودم رفتم آشپزخونه و باقلاقاتق و ماهی درست کردم. این یعنی من دلم شمال می خواد. یعنی دلم سفر می خواد. می خواستم هفته بعد برم جزیره، نشد. 
نه از سر رضایتم دارم نمیرم. بلکه دارم ریز ریز از درون غر می زنم به خودم. شکل خودم نیستم انگار.
اون روز بعداز یک سال قهوه جوشمو در اوردم و برای خودم شیر قهوه درست کردم. چرا یادم رفته بود یک روزی برایم چقدر عزیز بوده. دلم می خواد چمدونمو ببندم برم اما با طناب انگار بستم خودمو. اون سندروم سادیسم یک هفت قبل از هفته ی بعد داره می شینه توم. با اینکه کلی دارم تدارک می بینم که نشینه. همه چیز که برام الان مهمه اینه که از شبیه قبل شدن گریزانم.