۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه


هیچ وقت نمی دونستم ممکنه قبل از اینکه بابا رو از دست بدم، توی قلبم انقدر دلتنگش باشم و این دلتنگی تا بی نهایت ادامه پیدا کنه. صحنه ی بردن بابا یک صحنه نیست. یک فیلم است روی تکرار تا همیشه. اضطرار برای انجام هیچ کاری ندارم و حس می کنم چقدر از زندگی خالی شدم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند و طبعا هیچ چیز غم انگیز تری وجود ندارد. برایم از دست دادن یک پروسه بیرحم و نامرد است که هر چه خواسته بر سرم آورده. 

جای خالی بابا اندازه همه دنیا بزرگ شده و هر لحظه حس می کنم شاید کره زمین منفجر شود از این جای خالی. از اینکه در را باز نمی کنه و نمیگه که خوب بابا چه خبر؟، قلبم از جا کنده می شه.

حال کسایی که برای دیدن من میان رو نمی فهمم چون حال منکه دیدنی نیست. ساعتها به طرز پیوسته ایی از پی ِ هم می رن و هیچ عقربه ایی از هیچ عقربه ایی کوتاه نمی اد . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر