امروز دوشنبه است. صبح، زود تر از بیدار شدن من رسیده بود. دیر رسیدم دفتر چون دلم می خواست دیر برسم. قدر مورچه کار کردم و بعد رفتم برای خودم شکلات گرم درست کردم و به همکار گفتم یادم رفته قهوه و فنجان و گلدان تازه را بیاورم. دفتر کار را بستم و وبلاگ تو را باز کردم تا بخوانمت. این بار با حوصله تر از همیشه. نوشیدنی هنوز خیلی گرم است و تو از قصه تارت ها نوشته ای. آرام و با حوصله نوشتی که آسمانت نیامد پایین. با چشم های باز تصور می کنم تو را که کتاب گرفته ای دستت و روی تنها مبل خانه که ملحفه کشیده ای نشسته ای. رو به پنجره. نور کم بوده به نظرم. یک لحظه تصویرت آمد در نظرم وقتی از اتاقت خارج شدی و موهایت هنوز به قدر علاقه من کوتاه بود و یک شال دور گردنت پیچیده بودی. چقدر دوست داشتن آدم های دور خوب است. حداقل برای منی که همیشه تابلوی "لطفا از این نزدیکتر نشوید" داشته ام. نه تو می دانی من تو را به چه نگاهی دیده ام و نه من می دانم تو مرا. آن روز هوا سرد بود و من با مکث زیادی روی تابلوهایی که به دیوار آویخته بودید ترمز می کردم و فکر کردم چقدر از آنچه را تا به حال خوانده ام بین این دیوارها نوشته ای. چقدر بوبن داستان ژیسلن را خوب نوشته است. چقدر خوب عشق را بزرگ کرده و از در قلب های کوچک خواننده ها رد کرده داخل. خوش به حال تارت. خوشا به حال زندگی که ما را دارد.
خیلی چسبید :*
پاسخحذف:)
حذفخوردن تارت وسط یک عصر زمستونی با یک نوشیدنی داغ اگر درمان نباشد قطعا مُسکن است
پاسخحذف