۱۴۰۰ تیر ۲۲, سه‌شنبه

 این ماجرا که یه روز درست وسط خونه باغی که سالها پیش همو توی شبی که شب بارش شهاب سنگ بود دیدیم، امضا کردیم با هم بودنمون رو اصلا عادی نبود.

صبحش پاشدم و پیاز و سیر و لیموی تازه و چوب دارچین و برگ بو و نمک و فلفل سابیدم و چیدم بین گوشتها و باقالی پلو با شیوید و دارچین رو دم کردم. 

میزها رو چیدم و روی میزناهار خوری شمع و گل تازه چیدم و اسموتی نعنا و هندونه و یخ گذاشتم برای بین روز روی میزها. میوها رو ریختم توی سبد حصیری و برگردوندم روی میز و یه حال غیر مصنوعی ایی ریختن روی میز. 

رفتم بالا و دوش گرفتم و موقع خارج شدن از خونه باغ برگشتم دیدم همه چیز آرومه. عکس چند نفر معدود از مهمونا رو چاپ کرده بودم و گذاشته بودم توی چمدون بابابزرگ که رسیده بود به من. توی همون چمدون برای مهمونها گلدون کوچیک گذاشته بودم از امروز به نشان یادگاری ببرن با خودشون.

عکس بابا وسط همه عکسها بود. برگشتم سمت در و از خونه باغ رفتم . موهامو ساده سشوار کردم و گفتم بدون هیچ چین و پفی تورمو بزنن روی سرم.

لباسمم پوشیدم و هاید اومد دنبالم.

وقتی همو دیدیم اصلا بغض و اینا نکردیم چون روز قبلش وقتی می رفتیم خونه باغ از مرور اینهمه سال بی هم بودن حسابی اشکامون اومده بود.

رفتیم خونه باغ و اندک آدمهایی منتظر ما بودن .

این لحظه سالهاآرزوی آدمای اونجا بود فکر کنم. حتی آدمی که عکسش توی چمدون بود.

ما خیلی ساده امضاهامونو دادیم و باقالی پلومونو خوردیم دور میز و کیک و چایی میل کردیم و بعد لباسهامونو عوض کردیم رفتیم رودخونه پیاده روی.

زندگی از وقتی که براش هیچ ماجرای رسمی ایی ندارم خیلی ساده ترمی ره جلو و کمتر مارو گاز می گیره. 

چرا واقعا انقدر باید آدما منتظر تشریفات بمونن تا زندگی رو شروع کنن؟

از کی آدم تقویم و تاریخ رو بیشتر از رخداد قلبش باور کرد؟