۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

به ز



بعد از اینکه تصمیم گرفتم کسی رو معلق نگه ندارم و اولین نفر خودمم که نباید معلق در قولهای به عقب افتاده کسی باقی نمونم با خودم فکر می کردم کجاها اینکار رو با بقیه کردم ؟ کجاها این معلقی به بقیه درد آورده؟ مسئولیتهای من معطوف به اون رابطه فقط نمی شه و زندگی مثل یک سی دی نیست که آهنگهاش عوض شه بلکه یک نوار کاسته که پشت هم ضبط شده و اگر جاییش پاره شه پاره شده دیگه و به یک بخشی از یک کل آسیب زده. 
 من تصمیمم رو گرفته بودم و دیدم زنی که بدون لجبازی با یک چیزی تموم شده باشه چه شکلیه. 
 یاد وقتی افتادم که بابا منو برد دندونپزشکی تا دندونهامو ارتودنسی کنه. اگر قرار بود دندونای مرتب داشته باشم باید دردش رو تحمل می کردم تا همه چیز سر جای خودش قرار بگیره. 

۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه

فیزیک+شیمی+منطق

هیچ وقت اون چیزی که انتظارش رو داری اتفاق نمی افته. بعضا اون اتفاقی می افته که اصلا برات معنی هرگز با تعداد "ز" بسیار داره. 

هیچ وقت فکر نمی کردم بخوام لوگان رو ببینم باز. اون روز صبح که دیدم نوشته چه نزدیک و چه دور و چه دلتنگتم، یاد وقتی افتادم که روی سرسره دبی از کف سرسره جدا شدم و پرت شدم هوا و توی اون چند هزارم ثانیه فکر کردم هیچ وقت به زمین بر نخواهم گشت و احساس کردم هُری ریختم. خدایا رسما داری شوخی می کنی ؟ وقت این آغاز رجعت هاست؟ 
نتونستم از زیر بار این مسئولیت در برم و قبول کردم. آدمها پیچیده ترین خلقت دنیا هستند. از بوی عطری که می مُردند ، نخواهند مُرد دیگر. طاقت شان زیاد می شود و موقع خداحافظی- دقیقا همون جایی که همیشه ترمز دستی همه جات کشیده می شد- کمی نگاه می کنی و می تونی پاتو بزاری روی گاز و بری. هر چقدر اون آدم بگه تو کمیکالی و فیزیکالی استاندارد خاص جهانی! تو تصمیم گرفتی جایی که خلاف ارزشهاته نری.

الان می دونم کسی که گاز می ده می ره چه جوریه. حالا می دونم هاید چطور گاز داد و رفت و اون موقع سوخت ماشین بنزین نیست. چیزی میان این دو از رابطه می سوزه و ماشین با شتاب بیشتری حرکت می کنه. 
برای اینکه فکر می کردم هیچ وفت این رویارویی پیش نخواهد آمد و من نمی تونم و نمی خوام ، اما شد و خواستم و تونستم خوشحالم. خوشحالم قدردانیاز یک آدم  به وقت بخشش همه زخم هام رو یاد گرفتم. 
اگر به تصمیم خودتان گذشته را تمام می کنید از عوارض آن بدانید بعدش کمی حالت تهوع خواهید داشت. راه نجات اینست: توی اتوبان ریلکس کنید، شیشه ها رو بدید پایین. به پاییز یه انگشت شصت نشون بدید حالا که دمار از روزگارتون تا فیها خالدون در آورده. یک موزیک آروم بزارید و خونه نرید. برید جایی که تختش با شما حرفی برای گفتن ندارو تخت بخوابید.

۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه

لطفا محتاط باشید! به دنیا دل نبندید. اونجایی که باید بخوابید، بخوابید.


نوشته الان حرف بزنیم؟ چی بگه آدم آخه؟ 
گفتم نه بزاریم برای بعدتر. آدمه دیگه با خودش خیال می کنه این که یارم بود شبا من ستاره اش بودم چی شده که الان شب می خواد بزاره برای بعدا؟ همه ی " نکنه" های عالم هجوم می آرن به قلب آدم. می فهممش . می دونم فکر می کنه نکنه حالا ستاره یکی دیگه شده شهاب سنگش؟ خبر نداره که بابا چه دوغی؟ چه کشکی؟ 

گفتم خوب بزن کوتاه. می گه بنظرت حرف زیاد داریم ما؟ حقیقتا من اصلا یادم نمی آد حرف زیادی با هیچ آدمی داشته باشم.
بعد دوسالها آدما می رن دوراشونومی زنن می آن می گن ندیدم به فیزیک و شیمی تو! آدم نمونه توی گِل واقعا؟
نمی شه دایورت کنیم این نقل قول رو روی کسی که تازه رفته؟ که چی بشه حالا؟ کسی که بخواد بخوابه می خوابه. 
یادمه روزی که برای همیشه بابا رو جا گذاشتیم و برگشتیم خونه احمقانه ترین و تاریکترین شب تولد دنیام بود. همون موقع این من بودم که باید خودمو می زدم به خواب که نزدم... حالا اگر بیدارم مساله اینه سزاوار این بیداری ام! مسئولیت خودمه. خودم باید برش دارم.
به نظرم دنیا یه طوریه آدم همیشه وقت دلتنگی برای کسی می فهمه برای یکی توی دنیا از اون دلتنگ تره و همین باعث می شه بالاخره بفهمی اوکی اینم آلموست دان می شه.
همینطوری که روی مواضع خودم جدی ایستادم هعی با تعجب می گه تو بدجنس نبودی. اون نمی دونی جنس سوهان می خوره عوض می شه. یه سنگ هم باشی توی یه رودخونه بمونی سه سال بعد آب تورو شکل داده. من نه یه تخته سنگ! 
پاییز عجیبیه. انقدر توی زندگیم همه چی داره به شدت طوفان جا به جا می شه که به نظرم برگ درخت در سطح جهانی نمی ریزه. 
صبح که از تخت جداشدم یک نگاه کردم. تخت با آدم حرف می زنه؟ دیدید؟ می گه چرا گذاشتی بره؟ مگه برات چشماشو باز نمی کرد صبحا؟ مگه برات یواش نمی خندید نمی گفت سلام؟
روتختی رو می کشم که تخت رو نبینم. انگار یه تختی باشه که انگار هیچ وقت عشق بازی به خودش ندیده باشه، نه آغوشی، نه آرامشی، نه شبی، نه روزی... 
آهنگ دشتی بای دیفالت توی خونه در حال پخشه. مهم نیست واقعی هست یا نه. من که می شنومش.



۱۳۹۶ آبان ۶, شنبه

زمان شروع پایان هاست و رجعت پایان یافته هاست؟

ما همه به آدمهایی اجازه داده ایم دوباره برگردند و دوباره فرصت داده ایم شروع کنند و شروع کنیم.
ما همه، زمانهای زیادی امیدوار بوده ایم؛ امیدوار به شرایط و امیدوار به رابطه هایمان.
فرصت دادن و دوباره به مسیر برگشتن هیچ ایرادی ندارد اما همیشه شواهد را ببینیم.
آیا شواهدی واقعی از رشد و آرامش وجود دارد؟
آیا شواهدی از درک شدن و تکرار نشدنِ گذشته وجود دارد؟ 
آیا شواهدی از حرکت وجود دارد یا همه چیز در سیکلی همیشگی گیر کرده است؟
ادامه ی بعضی مسیرها و رابطه ها ادامه ی آسیب است.
آسیبی که خودمان انتخاب میکنیم به خودمان بزنیم.
حواسمان به شواهد باشد.
و بیشتر از همه، حواسمان به رویاپردازی هایی که ما را از دیدنِ حقیقتِ پیش رویمان، دور میکند.
حواسمان به خودمان و زخم هایمان باشد.
گاهی هیچکس در ادامه ی آسیب مقصر نیست، غیر از خودمان و امید واهیِ خودمان به رخ دادنِ یک معجزه ی بزرگ! 
زیرش تگ شده بود پونه مقیمی 

صبح با این چشمامو باز کردم. براش یه آیکون گوش فرستادم. بعد دیدم لوگان بعد دو سال نوشته چقدر از نزدیک دلتنگم! آدم می مونه خوب تا الان روی ترن بودم، ظاهرا دارم وارد تونل وحشت هم می شم. پتوی نرم ِ غولمو پس می زنم لباس می پوشم. می بینم بیرون اتاقم مامان و خواهر همیشه در صحنه م خوابن. آروم خونه رو ترک می کنم. 
توی راه فکر می کنم چه فکر می کردم سخته اما گذشت. الان زمان شروع پایان هاست و رجعت پایان یافته ها؟ 
زندگی چقدر گشاد می تونه باشه که اینهمه آدم بیان و اینهمه آدم برن؟ دیدم برای هاید نوشته بودم کسی که توی پاییز بره دیگه بر نمی گرده. یک جوری رفته، انگار هیچ وقت نبودیم. هیچ وقتا! انگار ساعت زنگ زده باشه و رفته باشم سرکار. 
الان یه غروبیه حدود سیزده سال پیش که دارم به اینکه منتظر، متعهد، سر به راه بام یا نباشم فکر می کنم. 
چقدر تجرد سخت و ساده است. از دور سخت و از درون ساده. اینش حالمو کم کم خوب می کنه. کم کم کسی که گذاشت رفت رو می زارم می رم. 

۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

مگه تو نخونده بودی " فعل رفتن خیلی فعل است" ها رو؟ پس چرا این طوری؟ این موقع؟ چرا توی پاییز؟ چرا همون روز که اومده بودی؟ 
دکتر داشت می گفت کم کم رشد می کنه، اینطوری نیست که سریع همه جا رو بگیره. خیلی مهربون و آروم و بی دلهره می گفت. همون موقع داشتم فکر می کردم مهر آدما توی قلب ما چی ؟ کم کم رشد می کنه یا اینطوریست که یهو همه بدن رو می گیره؟ توی عکس و اسکن ها می افته که قلب صحیح و سالمه؟ که باور پاره پاره شده؟ می شه یه پت اسکن از امید به زندگی گرفت که ببینیم کجاهاشو واقعا باید ترمیم کنیم و کجاهاشو داریم تلقین می کنیم؟ خیلی خوبه آدم سیکل آروم آروم رو باور کنه. آروم آروم پا گرفتن. آروم آروم همه چی. آروم آروم عشق ورزی. آروم آروم رفتن. 

۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

اقرار شرم روی دوش آدم رو کم می کنه وگرنه نجاتت نمی ده.

از یه جایی به بعد ته دلت بهت دروغ نمی گه که اون آدمی که توی بغلشی داره می ره. برای همه عمر یه اسکرین شات از میزان نور با زاویه اش که روی پوست تنش تابیده بوده و پرزهای کوتاه مو پشت کتفش رو وقتی از پشت تنگ در آغوش کشیدیش یادت می مونه و می مونه و می مونه. 

می خوام اینو بگم که می دونستم ساختمونی که ساختم و دکورش کردم و گلدونای خونه و تمام خاطره ها همه با هم قراره بمونیم زیر آوار اما هر کسی از کوچه رد شه یه احمقه که خونه رو سرپا می بینه و اگر کسی ویرونش رو هم ببینه نمی تونه میزان خسارت و جان باخته رو پیدا کنه. مهم اینه موقع ساختنش چه خوش بودم . چه های بودم. پر بودم از شال های بلند نخی گردن توسی، لاجوردی، کرم، آبی همه از نوع یواش. کول بودم و شاد ترین زن جهان. 
ای ایها الناس می گن اقرار آدمو خوب می کنه. نه خوبه خوب ها! همین که می تونی دیگه سرتو نگیری پایین و دروغ نگی خوبه. قصه های هاید  تموم شده. والسلام و نامه تمام. 
پ ن: یاد یه پستی افتادم توی روزای اول که بابا رفته بود که با بغض پر از درد و اشک سیل آسا نوشته بودمش که نمی دونم زندگی قراره از اینجا چه شکلی بشه ... اما الان می دونم استخون دردام کم کم خوب می شن... دیگه منتظر نیستم تا انتخاب شم... دیگه خودخواهم. دیگه به عشق یه لبخند ِ کج ِ یه وری می زنم. دیگه خیلی به آدما دقیق نمی شم. تمایلی ندارم به تمایل. 
می بینم که نمی تونم خوب بخندم اونجاهایی که نقابام عوض می شه. می دونم که روزای آسونی نداشتم. می دونم که برای خودم تنها کسی هستم که می دونم. می دونم که قبل از اینکه معشوق، خواهر، دختر، عمه، مهندس، دوست و هر چی باشم "زن" هستم. 
حالا شبا مامان خود به خود یه لیوان آب می آره بالا سرم و هر روز می گه هر چی بود تموم شده. تو خوبی. تو بهترینی. تو می تونی. ببین کی داره اینا رو می گه؟ مامان! ببین کی دکمه از نظرها پنهان رو زد؟ همه آدمایی که گفتن ما هستیم. تو بهترینی. تو می تونی. 
منذر، پاییز تو هم کم خواب می شی؟ 

۱۳۹۶ مهر ۲۴, دوشنبه

جمشید آدما یادشون می ره همه طلوع های خورشید رو؟ 
راستی این درد،فراموشی که نداره درمونم داره؟ 
راستی جمشید آخر قصه ی ما رو کی بگه؟ تلخ نیست خیلی؟

راستی جمشید آدما از چه وقت یادشون رفت عهد چیه وفا چیه؟ 
خاک و خُلی
از جنگ برگشتم
بیسیم چی نمی دونه ما بردیم یا باختیم...
هیچ کسی این ورِ خط نیست
باز منم
جنگنده ای که نمی دونم چرا همیشه زنده می مونه


آینه‌ی قدی حقیقت گاهی ناگهان می‌افتد و مقابل چشمان‌مان تکه‌تکه می‌شود. و چونان همان مثل معروف بخش‌هایی از آن در دست هرکس که مقابل‌اش باشد، باقی می‌ماند. آدمی مثل من معمولی که نه ادیب است و نه فیلسوف، وقتی در مقابل کسی قرار می‌گیرد که گوش‌هایش را می‌فشارد که حقیقت را نشنود یا چشم‌بندی محکم می‌بندد که واقعیت را نبیند، آن‌هم وقتی می‌داند بخش بزرگی از حقیقت نسبی کدام‌سمت ایستاده است، از یک‌جایی به‌بعد زور نمی‌زند؛ آدمی مثل من می‌ایستد، نگاه می‌کند، عبور می‌کند. پیشترها حرف می‌زدم، توضیح می‌دادم، توضیح می‌خواستم. حالا در بزرگ‌سالی در مقابل بزرگ‌سالی آدم مقابل‌ام، وقتی می‌بینم سمت غلط را گرفته یا وری از ماجرا را که بدبختانه عمق‌اش را می‌داند اما غرور یا تعصب یا هر واژه‌ی دیگری نمی‌گذارد از آن عبور کند چون نیمی از ماجرا خود اوست، هویت گره‌خورده‌ی اوست، درست در یک‌لحظه‌ی عجیب، ایست می‌کنم. سر تکان می‌دهم و می‌گویم باشد تمام حقانیت جهان برای تو. و هرچه درو کرده‌ام، برای نشان دادن آن‌بخشی از حقیقت که نزد من است پیش‌کش می‌کنم که بیا ببر، دیگر چیزی برای دلبستگی به این تکه‌ها وجود ندارد. این عبور خوب است، نرم و آرام‌بخش است. آن آدم را برای همیشه می‌سپارم به‌دست همان بخش از ماجرا که دوست داشت باشد، به آن فریبی که آرام‌اش می‌کرد، به انسان حقایق مطلق. بعد جارو و خاک‌انداز را می‌آورم و خرده‌ها را جمع می‌کنم، جاروبرقی می‌کشم و تمام. این‌لحظه، سرشار از سبکی‌ست؛ سبکی شیرین بلوغ دیرحاصل اما نهایتا دست‌یافته.  
*
+

منم به نظرم الان که چند ساعت بعد از عبور از بلندترین پل زندگیمم فکر می کنم چه فایده ای داشت حرف زدن، توضیح دادن، توضیح خواستن؟ باید که می گذاشتم و می گذشتم. کسی که می خواد بمونه می مونه. کسی که می خواد بره می ره. 
الان دارم اینطوری فکر می کنم کاش دیروز اینارو خونده بودم. 

قال کارپه

 من آدمِ غریزه‌م. غریزه‌م بهم می‌گه تمام چیزایی که داری رو، بذار همین‌جا، و بگذر. عبور کن، بی‌حرف. دلم نمی‌خواد دوباره یه خونه رو با دستای خودم خفه کنم و روحی که توش دمیده‌م رو ازش بگیرم. کار بیهوده‌ایه. منطق‌ش درسته‌ها، اون حرمتی که نگه داشته نشده و اون خشم و اون عصبانیت و تمام اینا رو هم می‌فهمم، اما من این آدم نیستم. من آدم گذاشتن و گذشتن‌ام. این بار طبق غریزه‌م رفتار می‌کنم. زندگی بی‌ثبات‌تر و عجیب‌تر و بی‌ارزش‌تر از این حرفاست که آدم بخواد مدام به درست و غلط و منطقی و غیرمنطقی فکر کنه. یه‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی شدی باربرِ زندگی. نمی‌خوام باربر باشم. دلم می‌خواد اون‌قدر بی‌نیاز باشم و بی‌اهمیت باشه اشیا برام، که هر وقت لازم شد به اندازه‌ی یه چمدون بردارم و برم.

اون سبکی بار هستی، باید از همین‌جاها شروع شه. باید از همین جاها اجرایی شه.

۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

یک کم پست شاد بنویسم ؟
بنویسم. 
همینطوری که نشسته بودم فکر کردم چرا بیخودی سه سال از ترس پیاده روی سوییچ ازم جدا نمی شه؟ همینطوری بی مُخ همون لحظه ماشین رو آگهی کردم و شش ساعت بعدش ماشین رو فروختم و یاروهه اومد ماشین رو برد و من مثل این کارتونا وقتی داشت می رفت یه آهنگ تعجب عجیبی توی سرم بود از این دو دو تا چهاتا نداشتنه! چه خوب می شد همه جای زندگی همینطوری باشما. 

جمعه ای صبحونه که خوردیم گفتم خوب حالا وقتشه لباس ارتشیامو بپ.شم برم به جنگ. رسما لباس رزمی پوشیدم موهامو ریختم دورو برمو شال گردن رزمی و راه افتادم شریعتی. اون کوچه پس کوچه های غربی ش یک سری خونه قدیمی داره که یکی از اونا درش سبزه بغل رودخونه و سه برِ. اینطوری که یک درش رو به حیاط طبقه ی اول باز می شه و اختصاصیه طبعا و بعد یه حیاط کوچولو سر در میاری از اتاق خواب. اون یکی درش وسط هال خونه باز می شه و گفته شده تا به حال هیچ کسی این در رو باز نکرده و آخرین که اصلی ترین دره از یه در عجیبه کوتاه! خونه فی الواقع سه درِ. به خلوت کوچه اش فکر می کنم که روبروی خونه کافه ست، به قدیمی بودنش، به درختای کنار رودخونه، به دلم که الان دیگه خونه نوسازش نمیاد... هر طرفی رو نگاه می کنم می بینم خوب مگه چند سال زنده ایی؟ 
از خونه بینی می رم سمت اینکه یه ماشین عجیب ببینم و بعدش خیار و گوجه و زنجبیل می خرم می رم خونه. لوبیا پلو دم می کنم... دوش می گیرم... تراس رو باز می کنم تا به اندازه کافی یخ بکنم و بعد فیلم می بینم. زندگی یه آدم بی عار و بی ته که نه اصلا پروژه داره ، نه مطالعه، نه کار، نه هدف و منظور اینطوریه؟ 

۱۳۹۶ مهر ۱۰, دوشنبه

دیشب تراس رو باز گذاشتم خوابیدم. یک هوای خنک و لطیف پاییزی پهن شد روم. 
روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم چقدر نیاز دارم تند تند خودم رو با خودم مواجه کنم. به خودم بگم کجاها از خودم ناراحتم و بعدش برای جاهایی که با خودم راحتم خودم رو بغل کنم. 

بیدار که شدم توی یک اتاق آبی با سقف چوبی و پرده ها کشیده بود. اما دست راستم یک پنجره به بیکران جنگل بود. یادم اومد از شب قبل هنوز خوشحال نیستم. این پنجره چی می شد؟کجای دلم می زاشتمش؟ لباسامو پوشیدم و از تخت خارج شدم. یک جایی از زندگی باید خودت رو وسط بهشت موعود بزاری و خودت رو ببخشی. مجازاتگر خودم نباید باشم از بس فالش زدم خارج از توقع خودم بودم. 

همین یک پنجره گاهی از همه دنیا کافیست.