ما همه به آدمهایی اجازه داده ایم دوباره برگردند و دوباره فرصت داده ایم شروع کنند و شروع کنیم.
ما همه، زمانهای زیادی امیدوار بوده ایم؛ امیدوار به شرایط و امیدوار به رابطه هایمان.
فرصت دادن و دوباره به مسیر برگشتن هیچ ایرادی ندارد اما همیشه شواهد را ببینیم.
آیا شواهدی واقعی از رشد و آرامش وجود دارد؟
آیا شواهدی از درک شدن و تکرار نشدنِ گذشته وجود دارد؟
آیا شواهدی از حرکت وجود دارد یا همه چیز در سیکلی همیشگی گیر کرده است؟
ادامه ی بعضی مسیرها و رابطه ها ادامه ی آسیب است.
آسیبی که خودمان انتخاب میکنیم به خودمان بزنیم.
حواسمان به شواهد باشد.
و بیشتر از همه، حواسمان به رویاپردازی هایی که ما را از دیدنِ حقیقتِ پیش رویمان، دور میکند.
حواسمان به خودمان و زخم هایمان باشد.
گاهی هیچکس در ادامه ی آسیب مقصر نیست، غیر از خودمان و امید واهیِ خودمان به رخ دادنِ یک معجزه ی بزرگ!
زیرش تگ شده بود پونه مقیمی
صبح با این چشمامو باز کردم. براش یه آیکون گوش فرستادم. بعد دیدم لوگان بعد دو سال نوشته چقدر از نزدیک دلتنگم! آدم می مونه خوب تا الان روی ترن بودم، ظاهرا دارم وارد تونل وحشت هم می شم. پتوی نرم ِ غولمو پس می زنم لباس می پوشم. می بینم بیرون اتاقم مامان و خواهر همیشه در صحنه م خوابن. آروم خونه رو ترک می کنم.
توی راه فکر می کنم چه فکر می کردم سخته اما گذشت. الان زمان شروع پایان هاست و رجعت پایان یافته ها؟
زندگی چقدر گشاد می تونه باشه که اینهمه آدم بیان و اینهمه آدم برن؟ دیدم برای هاید نوشته بودم کسی که توی پاییز بره دیگه بر نمی گرده. یک جوری رفته، انگار هیچ وقت نبودیم. هیچ وقتا! انگار ساعت زنگ زده باشه و رفته باشم سرکار.
الان یه غروبیه حدود سیزده سال پیش که دارم به اینکه منتظر، متعهد، سر به راه بام یا نباشم فکر می کنم.
چقدر تجرد سخت و ساده است. از دور سخت و از درون ساده. اینش حالمو کم کم خوب می کنه. کم کم کسی که گذاشت رفت رو می زارم می رم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر