۱۳۹۴ اسفند ۸, شنبه

برای تک تک اونایی که اومدن و می خوان بیان یه کاسه سفالی آب پر کردم و گل های خشک ریختم توش. شمع روشن کردم روی میز و پنجره ها رو باز گذاشتم و به گلدان ها آب دادم. 
وقتی حرف می زنند من انگار دارم راه می روم و بی هوا زیر پایم خالی می شود و من پرت می شوم  در حفره خاطرات زندگیم که خاک آنها را گرفته. بین حرف هایشان نمی پرم و می شنوم کجاها درد کشیدند و کجاها تنها گذاشته شدند و ترسیده اند و زخم خورده اند. گاهی آروم می گم اوهوم و گاهی سرم رو تکون می دم و حتی گاهی پلک هامو به نشانه می فهممت چقدر بلند و طولانی بستم. وقتی می روند دم در بغلشان می کنم. اینها زن هایی هستند که چه درد کشیده اند و با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته اند و هیچ وقت نتوانسته اند دستشان را بگیرند جلوی مردی که به بهای زمینی دست برده به حریمشان. 
هر کدام رفتند، در را که بستم دلم خواسته ساکت باشم. چند خطی توی دفترم نوشتم و بعد آروم موندم توی خونه. یک جایی انگار می خواهی تسلیم همان چیزی که هست بشی. تسلیم ِ بودن. دستت را از جلوی سوراخ آب بر می داری و اجازه می دهی دیوارهای سد بشکند و تو فقط دراز بکشی آرام روی آب. آروم ِ آروم. 
حالا اونطوری می گذره روزها. 

هوس سفر نداری؟


۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه


رفتم خونه باغ. اتاق کارگاه توش یه فرقون زرد نو داره. من دوسش دارم. روی دوشم یه رو انداز سبز و کرم انداختم. هاید بیل برداشت. من هیچ وقت غیر از پدرم مردی را با بیل ندیدم. توی مغزم ماشین کردم که مرد با بیل آمد. کمی نسیم خنک از باران دیشب مانده در هوا. درخت ها می خواهند شکوفه بزنند و منتظر اجازه ی آفتابند. خانه باغ یک نور خوبی دارد حالا که درختها بی برگ و بار هستند. فصل بعد همه جا سایه می شود و خورشید خیلی سخت می تواند تنش را به حیاط بمالد. کمی خاک از آتش قبلی روی زمین مانده که هاید آنها را می برد و بالای خونه باغ می ریزد. من ایستاده ام در مسیر باد و شانه هایم را روی انداز تا زانو پوشیده است. هاید از دور که می آید چشم هایش برق آفتاب می زند. آدم دلش "چشم هایش" بزرگ علوی را می خواهد. از هاید می پرسم: مرد نگاهت را معنی کن. هاید می گوید یک طور نگاه دوست داشتنی ست. خاک ها که جمع می شوند بیل را تکیه می دهم به شانه ام. آدم گاهی باید شانه هایش را شخم بزند، ببیند کجای کار است با خودش. بعد می روم توی انباری. به دیوار یک تخته چوبی است که جای آویزان کردن ابزار است. می رود به دل و جانم این تخته. از صد تا تابلوی نقاشی نگاه کردنی تر است. یک حس زنانه لوند در من بر می انگیزد با آچار فرانسه و مفتولی های عجیب و قیچی باغبانی. قیچی را از هاید می گیرم تا کمی پیچک برای ریشه زدن در آب ساز کنم. می خواهم باغچه روی تراس را پیچک بپیچم. تا کجا؟ نمی دانم. پیچک ها را می شورم تا سبزِ تمیز شوند و بعد می گذارم توی شیشه آب پشت پنجره تا دفعه ی بعد که بر می گردم خونه باغ ریشه داده باشند. قیچی برداشته ام تا از خودم درخت بسازم. درخت خانم زاناکس. 

۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه

۱۳۹۴ اسفند ۴, سه‌شنبه

نوشته بودم قبلا که من یک شب ِ من در هفته داشتم که از شراب و پنیر درش داشتم تا فیلم و همه چی. دیشب وقتی دوشم را گرفتم، پانچو مشکی رو یواش تن کردم و رفتم روی پل طبیعت چراغ های روشن در حین عبور و مرور را که می دیدم هاید ایستاد. در جهت جنوب به شمال اتوبان مدرس. من گیر کردم توی رگه های مردمک چشم هایش. بک گراندش چراغ هایی بودند که می رفتند شمال شهر. من رو به جنوب گیر کرده بودم. داشتم توی چشم هایش می دیدم که چه روان برکه ای دارم. بعدتر که نشستیم به نوشتن توی کافه برایش گفتم من از اون آدم های شب ِ من دار بودم حالا که قرار است شب ما داشته باشیم و تو جای من لاته می خوری و من جای تو وانیلا بهتر است پشت پنجره ها خوب و دلگشا نگاه کنیم چشم اندازمون رو. هاید خیلی واقعی است و شب ِ مای اول خیلی نور خوبی داشت. 

۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

تابلوی مهم " به من چه" و از آن مهمتر تابلوی " به تو چه " در بزرگراه شمال به جنوب و جنوب به شمال زندگیم نصب شده. وقت هایی که دارم سر بالایی می رم و یکی اون وسط راجع به چیزی اظهار نظر می کند که ممکن است در جا چپ کنم نگاهی می کنم به بیلبورد عزیز ِ " به تو چه " جانم. باقی مسیر را با دنده سنگین اما با دل سبک راه می رم. فرقی نمی کنه کی و کجا باشه اما این تابلو همیشه فریاد رس است.
 تابلوی دیگری هست که تو را خلاص می کند و به شکل غریبی سر تو را از سطل آشغال زندگی دیگران می کشد بیرون. انقدر جزئی که گیر نکنی توی صفحه اینستاگرام کسی و آخ و اووخ کنی و یا لباس بت من نپوشی تا بخواهی کسی را نجات دهی. چیزی که واضح و مبرهن است این است که اسب حیوان نجیبی است که به چشم هایش چشم بند می بندند تا بیخود این طرف و اون طرف را نبیند و یورتمه نرود تا درست و صحیح و سالم برسد به مقصد. اصلن من اسب خودم هستم. خودم را زین می کنم و بی خیال هر چیزی که در من چون نیش زنبور فرو رود. دو روز دنیا دلم می خواهد شلنگ و تخته ی خودم را بندازم. 

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

برایش یک دست خط نوشتم که هر روز،روزِ عشق می تواند باشد. شب رفتم برای تمرین. اجراء نزدیک است و همه در تکاپو هستند که برسند به روز کنسرت. شب با لباس کار مرا به خود خواند. گفتم فرصتم بده برای خانه رفتن و حاضر شدن؛ گفت نه من تو را همین طوری کاری می خواهم. نه تنها از هفته قبل فکر نکرده بودم که امروز باید به رسم آبرو کادویی برایش بخرم بلکه می خواستم خیلی دست خالی برم و بگم من خودم هستم و اصلا به خریدن کادو فکر نکردم چون تو خیلی واقعی هستی و آدم نمی تواند برای کسی مثل تو از قبل تدارک ببیند. سر راهم یک گلدون بُنسای خریدم تا بداند احساس چیزی نیست که بتوانم با عطر هدیه پیچش کنم. مثل بُنسای طبیعی و زنده و حساس است. اگر مراقبش نباشی می میرد. وقتی رسیدم بهش رافائلو سفید گرفته بود و خیلی بی تدارک یک شال بلند رو به سرخی با الیاف طبیعی. ما چند دقیقه قبل از به هم رسیدن به الیاف طبیعی و گل و گیاه پناه می بریم و توی ماشین با هم رافائلوی سفید می خوریم. نگران شام نبودیم و مسئولیت بزرگ کردن گل دختر را دو تایی به عهده گرفتیم. صبح دیر تر کار رو شروع می کنیم و شب بیشتر به آغوش هم می پردازیم. 

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

خیلی مطمئن نباشیم

دیدم صداش می لرزه اما به قدر کافی دیر رسیده بودم دفتر. فهمیدم یک جای کار می لنگه اما نمی دونستم چه چرخی می شه انداخت بهش تا عصر که ببینمش. وای از من و ما که فکر می کنیم همیشه یک عصری وجود دارد که هم را ببینیم که شاد و شنگول بشینیم کنار هم و و البته شاید هم سگرمه هامونو باز نکنیم تا توی دل اون یکی رو ببینیم. دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم. خوب حرف نمی زد... چند دقیقه از اینکه وسط اتوبان ماشین چند بار چرخیده بوده و با برخورد به بتن ها استاپ شده بوده گذشته بود... طبیعی بود که ترسیده باشه و همین که من صداشو می شنیدم جای خوشحالی داشت. داشتم می رفتم برای مصاحبه و پشت در اتاق مصاحبه گر بودم که فقط تونستم بگم اصلن نترس و مهم اینه تو سالمی. کاش صبح ها یادمون باشه که خیلی مطمئن نباشیم. همه کسانی که می شناسیم از ما خداحافظی می کنند و ممکن است این خداحافظی جدی باشد و اصلن کاش فرصت یک خداحافظی موقتی را داشته باشیم... 
من خودم می دانستم که چه به هم آمده بودیم.
روز تعطیل دورهمی طوری بود. همه جمع شده بودند. حال آدم خوب می شود وقتی  از سفر برگشته ها کلی خاطره دارند که برای هم بگویند و خوبتر می شوی وقتی می بینی زنی روز تولدش شاد است. وقتی می چرخید دور سالن حس کردم زن یعنی شادی و من اگر مرد بودم حتمن زن شادی را به همراهی انتخاب می کردم. من نشسته بودم روی چرخون دو نفره. قبل ترش حسابی محکم و رسا چرخیده بودم. انقدری که مرد را انگار مثل پیچک به تنش پیچیده بودم. کاش همه زنان سرزمین من یاد بگیرند روز تولدشان شاد باشند و یاد بگیرد این دور فلک را خوش چرخ بزنند. قرار شد یک شب به صرف شام از سفر برگشته ها جمع شوند خانه و بگویند برای هم که چه خام بودند و پخته شدند. 

۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

برف می بارید 
و آب می شد... 
آب می شدم 
و 
می باریدم. 

تعطیلات نزدیک است


من را از من بگیر، خودت را نه


پشت پنجره ها


قایق ها


من یاد نگرفته بودم روی پای خود ایستادن به کار کردن و مستقل زندگی کردن و ... نیست. فکرم نرسیده بود به اینکه یک جاهایی خیلی یواش از زیر بار خودم در می رم. خیلی جاها وقتی کار اون طوری که باید جور در نمی آید و من دردم می گیرد باید بایستم و خودم را بررسی کنم که درد از کجاست؟ خیلی نرمالش این است که درد از نشدن کار است و در لایه های بعدی فهمیدم من از نشدن و نه شنیدن واهمه دارم ولی این بار فهمیدم من از اینکه خودم را من می بینم وخیلی زیر پوستی منفعت همه، منفعت من نیست دارم ضربه ام می زند.
یک جایی فکر کرده بودم زندگی مسیر دو میدانی است و وقتی من وق وق گریه ام را توی بیمارستان سر داده ام، انگار سوت شروع مسابقه است و فقط باید بدوم. بدوم تا برسم به آدم ها و یه جاها و به زمان هایی که می خواهم آنها را از آرزوهایم درشان بیاورم و بچسبانم به حقیقت زندگیم. اما ماجرا این نبود! داستان از این قرار بود من تنها نمی دویدم و همزمان با من حاج خانم همسایه بغلی مامانم که همیشه تفاله چایی خونه شان را خالی می کرد روی سقف ماشینم، خانم خاکی معلم پنجم دبستانم که دستهایش می لرزید، دوستم که روانی شده بود و به جای خانه اش آباد توی دلم فکر می کردم روانی خانه اش آباد و ... وصل به من و با من می دویدند. هر کدام می ایستادیم تلاش بقیه برای حرکت همانقدر موثر بود که جنگ برای حرکتشان نا میسر! یعنی چی ؟ یعنی من برای تنها به جلو رفتن حرکت می کردم همیشه و همیشه برای مبری دانستن خودم می توانستم با دلیل های بسیاری مسئولیت انتخاب هایم را بر سر دیگران آوار کنم. 
گاهی باید بگذارم کسی روی پاهای من برای ایستادن حساب کند. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

برف می باره


تصمیم گرفتم سالاد داشته باشم. کاهو و کرفس و گوجه گیلاسی و نخود فرنگی و نون سالاد و قارچ و پنیر ریختم توی ظرف و روغن زیتون روی همه. کمی هم نخود پلو با کره درست کردم و تکیه ای ماهی دودی گذاشتم روی برنج دم بکشد. چند تکه فیله مرغ را آویشن و زیره و نمک زدم و تفت دادم. ماست خوشمزه ی خودمم ریختم توی کاسه طوسیه. همه رو چیدم روی کاناپه. انگار نشستیم وسط درکه. خانم زاناکس درکه ی خودش را داشت. اینکه از اول ندونی چی می خوای در نهایت داشته باشی و ریزه ریزه یه چیزی رو بسازی همیشه برای من هیجان انگیزه. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

کمی بعدتر پریدم. چمدون بنفشه رو جمع کردم و بادمجونیه رو پهن. این بار می رفتم تا جنوب. می رفتم جزیره تا محدود باشم . به ساختار گلدون توجه کردید؟ از پایین پهن است و بعد درست همون جایی که تنگ می شه باعث می شه گل ها خوشگل وایسن و گلدون همونجا معنی می گیره. به نظرم توی همه تنگناها و همه فشارها ما خود واقعی مون می شیم. جزیره هم جایی است که تو تنگ می شوی از دنیا. خیلی درس دارد... بوی ماهی می دهد... بوی غریبی... 
یک جایی از زندگی آدم باید یاد بگیرد با بی تعلقی های خودش روبرو شود. اینکه من همیشه از پاسگاه می ترسم را باید یک بار برای همیشه در خودم حل می کردم و چه بهتر که توی تنگنا هم باشد. مرد پرسید تو کی من هستی؟ من زُل زدم و همانجا مواجه شدم با ترسم. چقدر من یادم رفته بود ک او آرزوی من بوده. الان چند بار زمان را برگردانم به همان لحظه و همان جزیره؟ می شود؟ نه! تنها کاری که برای من می کند این است که دردم بگیرد و درسم بگیرد. دستم را باید بگیرم بالا و بگویم نسبیت درد ندارد جان من. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

رِد و رِدی ام


موندم خونه. برای برگشتن به دنیای ماشینی باید تنها می بودم تا می تونستم از خودم خارج شوم. می دونم چقدر لازم بوده این سفر و چه خجسته اتفاقی بود. اما باید تابلوی خروج رو پیدا می کردم. با صبر. با بی هول شدن.
وقتی داشتیم رد می شدیم از چراغهای خاموش ساعت چند ظهر بود. من هیچ وقت چند ظهر بر نگشته بودم خونه. یادم افتاد بگم می شه سر راه بریم پیش ناردونه؟ به رسم خداحافظی قبل از پرواز و سلام بعد از نشستن! اینبار اما تنها نرفتم. نشستم پیش ناردونه و صداشو می شنیدم که داشت توی دلش زیر زبونی آهنگ می زد، درست مثل وقتایی که شب مهمون داشت و صبحش نشسته بود توی مطبخ و با حوصله سالاد درست می کرد و آهنگ می زد توی دلش بلند بلند. داشت می زد ای یار مبارک بادا. چرا؟ چه مبارک سحری بود آخه! 

فرودگاه جای بهتری است اگروقت ِ رسیدن کسی منتظرت باشد

برگشتن خیلی فعل است. از پله برقی ها که رسیدم پایین چشمم تاب گشتن نداشت. دلم می خواست لحظه ی دیدن را به تعویق بیندازم تا دلتنگی از من سربرود. چمدانم را برداشتم و این بار چشمم افتاد بهش. از کُت ش شناختمش. شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود و ایستاده بود. بعضی ها ایستادن را هم بلدند لعنتی ها. همین طوری که چمدان من را به خودش می کشید، چشمم دوخته شده بود آن طرف شیشه ها. آخ چقدر آنهایی که باید شیشه را تاب بیاورند آدم های قوی ایی هستند. آدمهایی که می توانند صبر کنند پای حبس، پای انتظار. همان لحظه هزار تا صفر و یک از مغزم رد شد. بالاخره از شیشه دور زدم و رسیدم به آغوشش. خیالم راحت بود جایش را حفظ کرده تا من برگردم. از کجا فهمیدم؟ از آنجایی که تا پرواز نشست و دکمه ی آف و آنِ گوشی را فشار دادم اسمش افتاد روی تلفنم. ای که وقت رسیدن را می دانی به زبان ساده بگویم که خیلی خوبی :)