۱۳۹۷ بهمن ۹, سه‌شنبه

دوست داشتم کسی در جزیره منتظرم بود


مردی که پشتیبانی گیت بود گفتم صبح خوبه؟ خوب بود بنظرم. 
نشستم صندلی دو نفره بیزنس کلاس کنار پنجره. کت توسی مو در آوردم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و ماه وسط آسمون بود. سرمو تکیه دادم به شیشه. از گوشه چشمم دیدم یه آقایی نشست صندلی کنارم و خوب هم براندازم کردم. توی راه برام از مهماندار نوشیدنی گرفت و میزمو از دسته ی صندلی برام باز و بسته کرد. یک جایی هم که خورشید داشت طلوع می کرد توی ارتفاع نمی دونم چند پایی از دریا گفت می خواید با گوشیتون ازتون عکس بگیرم؟ گفتم باشه اگه دوست دارید. آخرین جایی که دیدمش وقتی بود که اومده بودن دنبالش و روی تریلر تحویل بار اومد جلو و ازم خداحافظی کرد. 
*
شبش وقتی دکتر عکسارو می دید گفته بود چند در میلیون... احتمالا خطاست... توی یک برگه اسممو نوشت و خوش آمدگویی به زندگی افقی. من ؟ یادم افتاد خیلی دلم یک جزیره دور می خواد. کسی جایی از دنیا نوشته بود جزیره فرودگاه داره و می تونه یه همسفر کم داشته باشه.
*
عینکمو میزون کردم از روی سرم برداشتم و گذاشتم روی چشمم از در فرودگاه اومدم بیرون. چه جوری باید شناختش؟  #آناگاوالدا نوشته بود #دوست_داشتم_کسی_جایی_منتظرم_باشد. چه خوب عنوان انتخاب کرده بود. فرودگاهها قصه های عجیبی دارن. به گمونم از قبرستونها بیشتر. قصه آدمایی که توی زندگی داشتن از هم خداحافظی می کردن یا به هم سلام می دادن یا با هم می رفتن یا با هم می اومدن. قصه ی آدمایی که پشت یک شیشه برای هم دست تکون داده بودن و قلبی که فهمیده بود این دست تکون دادن یک خداحافظیه یا سلامه... 
عینکمو برداشتم و گوشیمو درآوردم. یک شماره داشتم گرفتم. کسی گفت سلام همسفر. خندیدم و اول به چپ و بعد به راست نگاه انداختم. سمت راست تر کسی اونور تر دستشو برد بالا. می تونست اون باشه؟ رفتم دو قدم به راست و گوشیشو آورد پایین و همزمان خندید. خب رسیدم پس! 
*
وقتی رسیدم باید زنگ می زدم و وظیفه هامو می سپردم و تموم می شدم توی ماسه ها و آبی سبز آروم و آفتاب گرم. خیلی وقت بود انقدر دیوونگی نکرده بودم برم اون ور دیوار امن زندگی روزمره... انقدر برای خودم نشناخته نبودم که چمدونمو یک ساعته جمع کنم... و هیچ وقت به کسی از سرزمین ناشناخته همسفر نگفته بودم. خودمو پرت کرده بودم وسط یک ریسک که از انجام دادنش خیلی کول بودم. قبل رسیدنم به اونجا یک کامنت داشتم که "تو لحظه تصمیم گرفتن و اجرا کردن هوش بالای احساسی و جرات می خواد؛ چطور داریش؟" دکمه ی گوشیو از بالا فشار داده بودم و زیر لب از خودم صدا درآورده بودم هِم... محصوله سی و سه سالگیه.
*
چمدون رو که می زاشت عقب گفت موزیک با تو؛ من هیچی ندارم اینور. گفتم خب. سوال بعدی از سرعت نمی ترسی؟ اصن جوابش و بعد سوال کوتاه یک کلمه ایه صبونه ای؟ جوابش خیلی!
از روی مپ نقشه رو با چشمش دنبال می کرد و منم سرگرم موزیکام شدم. چند دقیقه بعد تر جلوی راه آلاچیقی بوده که می رفت وسط دریا. دستشو دراز کرد سمت یه فضایی با سقف دوار ِ سفید وسط آلاچیقا که ازمون دور بود و گفت قراره اونجا صبونه بخوریم ؛ روی آب .هوم؟ 
هوم! دستشو با چشمم دنبال کردم یه ورش می خورد به روی آب و یه ورش می خورد به رنگ برنزه ای که خیلی راحت و روون و با اعتماد به نفس و لذت برنده از آفتاب بود. 

زنگ زدم بهش
گفت آنچنان باش که می خواهی. 
گفتم خب 
گفتیم عقل 
از همه کاری به در آید 
بیچاره فروماند
چو عشقش به سر افتاد

سعدی 

۱۳۹۷ دی ۲۹, شنبه

روز تولد33 سالگی بنظرم می تونست خیلی خوشگل باشه. تصمیم گرفته بودم امسال با خودم باشم برم جنوب. جنوب برای با خودت بودن های کوتاه هم حالتو خوب می کنه بنظرم اما نشد. خواهرک ازم خواست تهران بمونم تا جشن بگیرن کنارم و از اینکه تلاش کرد بدونه می رم دیزین بمونم یا جنوب و ... دست برداشت و قضیه رو علنی کرد. از یه جایی به بعد توی زندگی تصمیم گرفتم مقاومت نکنم در مقابل هر چیزی. حتی وقتی تنهایی رو به زور نمیشه پیش آورد و اصلن چرا که نه . همین که می دیدم خودش میخواد همه کارا رو پیش ببره و من نمی دونستم مهمون کی هست و گفت تو تا شب با خودت باش برام عجیب بود. 
صبح دوش گرفتم و رفتم صبحونه خوردم. دلم میخواست از میز کار خیلی دور باشم. بعدش رفتم پیش شیلا ماساژ. دستهای شیلا بنظرم سوهان کشیده شده و بعد یک وردنه اساسی خورده. گیر نمی کنه بین گردن و کتف. اندازه همه جا هست. روغن داغ و بوی خوب معطر آروم و گرم و امن اتاق و سنگ داغ و فراغ بال از زمان باعث شد بعد از ماساژ ، نمی دونم چقدر روی تخت بخوابم بی اختیار و نگران مشتری بعدی نباشم. 
وقتی اتاق رو ترک کردم گفت از وقتی رفتی کویر و مهر رو دیدی ، یک قسمتی از خودت ازت سفر کرده که بار بوده بهت. برای همین ندیدم کسی انقدر خلسه داشته باشه با خودش. 
از اونجا که اومدم بیرون بارون داشت آسمون. رفتم سمت خونه و با حوصله و خیلی کم تن روغن آلودم رو شستم و پیرهن کوتاه قرمز پوشیدم و کت توسی کشیدم تنم و رفتم تا شب خودم رو بسازم. برام مهم نبود کی نبود. از حضور خودم به غایت شاد بودم و تا پاسی از بامداد سی و سه سالگی شیرینم را جشن گرفتم. شب که بر می گشتم تا فردا قرار سه ساعته ی سالسا هنوز از درون به سرور بودم. 
این را حالا می دانم سی و سه سالگی لوند ترین سن اکنونم هست. سری از نامه ها را می نویسم. بیزنس لاینم را دنبال می کنم. بی شک و تردید سفر می کنم. دوست های کمتر اما واقعی تر.
 لای در باز.
 بی معشوق و شاد. 

۱۳۹۷ دی ۱۵, شنبه

جون سگ

ساعت ٢١:٢٧ پانزده دي نود و هفت
اگر فكر مي كنيد اتفاق خاصي افتاده اشتباه مي كنيد. دومين روز متوالي ست كه كيسه آبگرم توسي ازم جدا نشده و مزه شراب گنديده زير زبونم ريشه دوونده.هوا خيلي سرده و من شاخك هاي شهوديم به كار افتاده. مي دونم رد پايي دنبالم مي كنه . اين چند روز سر خيابون امير آياد كه رسيدم يادم افتاده چرا براتون نگفتم بابا سه تا سره قناري داشت. روزي كه ديگه نبود سرنوشت عجيب شون شروع شد. سره قناري ايي كه پيش من بود روزاي اول ميخوند بعد كم كم فهميد اوني كه بايد باهاش سوت و ساز بزنه ، ديگه نيست و از يه جايي به بعد فقط پشت و رو منو نگاه كرد و يك روز حتي ديگه نگاهمم نكرد! مثل برگ خشك شد افتاد.
قصه دوتاي بعدي روايت شده ديوونه شدن.يكي شون سرش شروع كرده به لرزش و اون يكي دور خودش مي چرخيده. اونا اصلن كنار نيومدن با نبودن بابا. آدميزادو بيين!