ساعت ٢١:٢٧ پانزده دي نود و هفت
اگر فكر مي كنيد اتفاق خاصي افتاده اشتباه مي كنيد. دومين روز متوالي ست كه كيسه آبگرم توسي ازم جدا نشده و مزه شراب گنديده زير زبونم ريشه دوونده.هوا خيلي سرده و من شاخك هاي شهوديم به كار افتاده. مي دونم رد پايي دنبالم مي كنه . اين چند روز سر خيابون امير آياد كه رسيدم يادم افتاده چرا براتون نگفتم بابا سه تا سره قناري داشت. روزي كه ديگه نبود سرنوشت عجيب شون شروع شد. سره قناري ايي كه پيش من بود روزاي اول ميخوند بعد كم كم فهميد اوني كه بايد باهاش سوت و ساز بزنه ، ديگه نيست و از يه جايي به بعد فقط پشت و رو منو نگاه كرد و يك روز حتي ديگه نگاهمم نكرد! مثل برگ خشك شد افتاد.
قصه دوتاي بعدي روايت شده ديوونه شدن.يكي شون سرش شروع كرده به لرزش و اون يكي دور خودش مي چرخيده. اونا اصلن كنار نيومدن با نبودن بابا. آدميزادو بيين!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر