۱۳۹۷ آذر ۷, چهارشنبه

از نترسیدن، ترسیدن

سه روز هست دارم می گردم دنبال اینکه چرا دو تا نقطه به هم وصل نیم شن. ده بار بشتر الفبا با الفبا از اول تا آخر رو چک کردم تا اینکه تصمیم گرفتم دست از گشتن بردارم و کمک بگیرم. دهنم باز موند که چطوری نفهمیدم چهار تا کلمه اول آدرس دهیم اشتباه بوده. انگار اینکه برای یکی نامه فرستاده باشم و منتظر جواب نامه باشم وقتی آدرس کشور و شهرم رو ننوشتم. ازم بعید بود و بعد دیدم از بس شلوغه توی سرم. ده تا کار رو دارم با هم می برم جلو. به مقداری شیطنت، شوخ و شنگی نیازمندم که خوب سفر این امکان رو بهم می ده. احتمالا هفته بعد کمی دور می شم. می رم دیدن مهر. نه که تونسته باشم 7 روز از کیهان جدا شده باشم. باید نصفه نصفه برم. اینروزا دارم روی شادیهای کوچیک زندگی تمرکز می کنم. روی دیدن طلوع و خورشید حتی. هر چقدر بزرگه همونقدر هم کوچیکه. 
دیشب بعد از دیدن خورشید که با رفتنش رنگ سرخ و کبودی و تاریکی رو بترتیب پاچید توی آسمون، خواهر دلمم ی خواست حرف بزنه برای همین طول مسیر رو با من اومد و دیدم چقدر بزرگ و شجاعه تا خودشو از ترساش بکشه بیرون و ببینه چی می خواد چی نمی خواد و چقدر پاش می مونه. من؟ طبعا هم از شجاعتش ترسیدم و هم از اینکه رد می شه و درجا نمی زنه توی یه مرحله خوشحال شدم. 

۱۳۹۷ آذر ۴, یکشنبه

ساعت هنوز 7 صبح نشده. چند دقیقه مونده. تلفنمو از بغل تخت بر می دارم چک می کنم. خبری نیست. برای صبحانه مهمون دارم، باید دوش بگیرم بعدش هم می خوایم فیلم ببینیم. صدای بارون می خوره به پنجره ی اتاق خواب. هنوز توی تخت جمع شدم توی شکمم و دارم ریز ریز به مسائل پراکنده فکر می کنم. اوه یادم می آد آخرین تماس دیشب چقدر سر اظهار نظرهای بی اجازه رنجیدم و زمانیکه کسی انقدر شهامت نداره بعد از اجازه گرفتن که آیا می خوای مثلا نظرمو در مورد سلامتیت بدونی یا نه ، خیلی مستقیم نظرشو بگه و تیکه های تیز صحبتش رو کادو پیچ نکنه شروع می کنه به اظهار نظر. یادم افتاد اینجوری شده که دیوارمو با آدما بالا نگه می دارم و خط قرمز دارم باهاشون ... در هر حال الان داره بارون می آد و دیشب تموم شده. 
گوجه ها رو می شورم می ریزم توی میکسر با سس فلفل و نمک و زرد چوبه می زارمشون روی گاز. کره آب می کنم برای نیمرو و فلفل سبز شمال و نارنج و عسل و مربا و پنیر می زارم توی ظرفا و با حوله م بر می گردم توی حموم داغ. بعد با حوله موهامو جمع می کنم و چایی دم می کنم و پنجره ها رو باز می کنم تا پیچکای روی دیوار روبرو که حالا شرابی شدن از شدت پاییز . 
کم کم نفر اول و دوم با نون تازه از راه می رسن. از اینکه هر بار میزرو جمع کنم و بپرسم شیر گرم می خورید یا آب پرتغال، چای یا نسکافه خسته نمی شم . از اینکه ماگ ها رو هر بار مرتب بشورم و بچینم توی ظرفشویی خسته نمی شم. همینطوری که دارم فیلم می بینم، فکر می کنم زن بودنم کجا پنهان شده و یادم می افته همیشه فکر می کردم مردها وقتی جایی زندگی بهشون سخت می شه پناه می برن به الکل، کار یا ورزش یا سفر... خودمو از درون قیاس می کنم نصفه نیمه و بلند می شم سوپ گرم شیر و مرغ و قارچ روبراه می کنم و همینطوری که سوپ رو توی کاسه ی سفالی آبی می زارم جلوشون، آماده می شم به قرار کاریم برسم و خونه رو ترک می کنم. هنوز داره بارون میآد. قرارمو تموم می کنم می رم سان رو کافه زیر بارون ببینم. چایی گرم می خورم و به صدای کلاغا توی باغی ککه سطش نشستم گوش می کنم. سان یه قسمتی از گذشته رو می گه که من هیچ به یاد نمیارمش. چقدر فراموشی در انسان بی که خودش بدونه کار می کنه و نجاتش می ده. یه اتفاقایی در گذر زمان در بی زمانی اتفاق می افته. نمی دونی دقیقا از کِی و کجا شد که تونستی گذر کنی از یه حادثه و پیشامد و مرحله ای. سان برام می گه همونقدری که عمیق تر شدی هنوز داری خیلی کار می کنی؛ یه زمانی بزار و بعد شروع کن به زنانگی هات که انقدر ناب بودن. 
برمی گردم خونه. نور کم روشن می کنم و می رم توی تختم. فیلم می بینم و صدای تلفنمو می بندم. هنوز بیرون بارون می آد و امروز یه روز معمولی بود به نظرم.

۱۳۹۷ آذر ۲, جمعه

از شریعتی می اومدم پایین دلم اُملت خواست. فکر کردم به کیو . نزدیکترین رفیق. یک اپلیکیشنی باشد بتوانی حالت را بزاری مبدا و آنچه دلت می خواهد را بگزاری مقصد و خودش بگوید چند دقیقه دیگر میرسی و چقدر از تو تا مقصدت فاصله هست. این بار که اپلیکیشن نبود خودم زدم به هوای دلم و دیدم کیو مناسب ترین فرد است. زنگ زدم کیو گوجه داری گفت دارم.، تخم مرغ؟ دارم... تو فقط نون بگیر. ده دقیقه دیگه رسیدم بودم. یادم افتاد سوتین نبستم و بهتره از کیو یک پیرهن مردونه مورد علاقه م بگیرمو بپوشم روی تاپم. وقتی رسیدم یک کلاه مردونه هم روی چوب لباسی دم در هم آویزون بود. کلاه بر سر گذاشتم و یاد حرف رحمان افتادم که آدمها در با هم بودن مقداری از بینش خودشونو روی سر همراه شونمی زارن. صدای کردم هی کیو ببین منو و انگار هم که کلاه بهم اومده باشه . یک پیرهن مردونه از کمدش داد بهم و یادم رفت بهش بگم که پیرهن مردونه با پای لخت یک فانتزی خیلی دلبرانه ست وقتی معشوقه خونه معشوق می مونه و صبح که بیدار می شه می خواد خیلی هم لخت به نظر نیاد. 
 کیو گوجه ها رو ردیف کرده بود منم از کابینت بهش نمک وفلفل و زردچوبه زدم و کیو رو صدا کردم توی اتاق تا برام گیتار بزنه و من یک کم بخونم. کمی بعدترش داشتیم دور میز خیلی ژاپنی املت و نون و پیاز و سودا می خوردیم و حرف می زدیم. کیو خیلی حرف نیم زنه و از اون آدماییه که کنارش عجله ندارم که برم و خودش می دونه باید چه فیلمی رو برای اون حال آدم بزاره. 

آگهی نیازمندیها یک پارتنر مرد برای سالسا

شبیه قطب شمال سفید و آبی شده خونه. روی کاناپه روکش آبی مسخ آروم کشیدم با کوسن های توسی مسخ. شبا می رم توی کاناپه کتاب می گیرم دستم و می خوابم . روزا بیدار می شم به صدای بارون، محیط بیرون و اتفاقهای درونم گوش می کنم. چقد ردنیا آروم آروم اجازه داد از روش رد بشم. دلم می خواد بین این جا و اونجا همینطور توی خواب و بیداری در رفت و آمد باشم. اینروزها کمتر غذا میخورم، بیشتر کتاب می خونم، کمتر معاشرت می کنمو دارم فکر می کنم باید برم سالسا برقصم. به یک پارتنر سالسا که مبتدی هم باشه عیبی نداره، قد +180 ترجیحا و خوش ذوق نیازمندم. این متن از یک جایی تصمیم گرفت صرفا آگهی نیازمندیها باشد. از خواننده تقاضا می شود دست به دست متن را بچرخاند. لطفا مرد در آی دی samirrraaaf اینستاگرام پیدا کند مرا.