سه روز هست دارم می گردم دنبال اینکه چرا دو تا نقطه به هم وصل نیم شن. ده بار بشتر الفبا با الفبا از اول تا آخر رو چک کردم تا اینکه تصمیم گرفتم دست از گشتن بردارم و کمک بگیرم. دهنم باز موند که چطوری نفهمیدم چهار تا کلمه اول آدرس دهیم اشتباه بوده. انگار اینکه برای یکی نامه فرستاده باشم و منتظر جواب نامه باشم وقتی آدرس کشور و شهرم رو ننوشتم. ازم بعید بود و بعد دیدم از بس شلوغه توی سرم. ده تا کار رو دارم با هم می برم جلو. به مقداری شیطنت، شوخ و شنگی نیازمندم که خوب سفر این امکان رو بهم می ده. احتمالا هفته بعد کمی دور می شم. می رم دیدن مهر. نه که تونسته باشم 7 روز از کیهان جدا شده باشم. باید نصفه نصفه برم. اینروزا دارم روی شادیهای کوچیک زندگی تمرکز می کنم. روی دیدن طلوع و خورشید حتی. هر چقدر بزرگه همونقدر هم کوچیکه.
دیشب بعد از دیدن خورشید که با رفتنش رنگ سرخ و کبودی و تاریکی رو بترتیب پاچید توی آسمون، خواهر دلمم ی خواست حرف بزنه برای همین طول مسیر رو با من اومد و دیدم چقدر بزرگ و شجاعه تا خودشو از ترساش بکشه بیرون و ببینه چی می خواد چی نمی خواد و چقدر پاش می مونه. من؟ طبعا هم از شجاعتش ترسیدم و هم از اینکه رد می شه و درجا نمی زنه توی یه مرحله خوشحال شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر