۱۳۹۷ آذر ۴, یکشنبه

ساعت هنوز 7 صبح نشده. چند دقیقه مونده. تلفنمو از بغل تخت بر می دارم چک می کنم. خبری نیست. برای صبحانه مهمون دارم، باید دوش بگیرم بعدش هم می خوایم فیلم ببینیم. صدای بارون می خوره به پنجره ی اتاق خواب. هنوز توی تخت جمع شدم توی شکمم و دارم ریز ریز به مسائل پراکنده فکر می کنم. اوه یادم می آد آخرین تماس دیشب چقدر سر اظهار نظرهای بی اجازه رنجیدم و زمانیکه کسی انقدر شهامت نداره بعد از اجازه گرفتن که آیا می خوای مثلا نظرمو در مورد سلامتیت بدونی یا نه ، خیلی مستقیم نظرشو بگه و تیکه های تیز صحبتش رو کادو پیچ نکنه شروع می کنه به اظهار نظر. یادم افتاد اینجوری شده که دیوارمو با آدما بالا نگه می دارم و خط قرمز دارم باهاشون ... در هر حال الان داره بارون می آد و دیشب تموم شده. 
گوجه ها رو می شورم می ریزم توی میکسر با سس فلفل و نمک و زرد چوبه می زارمشون روی گاز. کره آب می کنم برای نیمرو و فلفل سبز شمال و نارنج و عسل و مربا و پنیر می زارم توی ظرفا و با حوله م بر می گردم توی حموم داغ. بعد با حوله موهامو جمع می کنم و چایی دم می کنم و پنجره ها رو باز می کنم تا پیچکای روی دیوار روبرو که حالا شرابی شدن از شدت پاییز . 
کم کم نفر اول و دوم با نون تازه از راه می رسن. از اینکه هر بار میزرو جمع کنم و بپرسم شیر گرم می خورید یا آب پرتغال، چای یا نسکافه خسته نمی شم . از اینکه ماگ ها رو هر بار مرتب بشورم و بچینم توی ظرفشویی خسته نمی شم. همینطوری که دارم فیلم می بینم، فکر می کنم زن بودنم کجا پنهان شده و یادم می افته همیشه فکر می کردم مردها وقتی جایی زندگی بهشون سخت می شه پناه می برن به الکل، کار یا ورزش یا سفر... خودمو از درون قیاس می کنم نصفه نیمه و بلند می شم سوپ گرم شیر و مرغ و قارچ روبراه می کنم و همینطوری که سوپ رو توی کاسه ی سفالی آبی می زارم جلوشون، آماده می شم به قرار کاریم برسم و خونه رو ترک می کنم. هنوز داره بارون میآد. قرارمو تموم می کنم می رم سان رو کافه زیر بارون ببینم. چایی گرم می خورم و به صدای کلاغا توی باغی ککه سطش نشستم گوش می کنم. سان یه قسمتی از گذشته رو می گه که من هیچ به یاد نمیارمش. چقدر فراموشی در انسان بی که خودش بدونه کار می کنه و نجاتش می ده. یه اتفاقایی در گذر زمان در بی زمانی اتفاق می افته. نمی دونی دقیقا از کِی و کجا شد که تونستی گذر کنی از یه حادثه و پیشامد و مرحله ای. سان برام می گه همونقدری که عمیق تر شدی هنوز داری خیلی کار می کنی؛ یه زمانی بزار و بعد شروع کن به زنانگی هات که انقدر ناب بودن. 
برمی گردم خونه. نور کم روشن می کنم و می رم توی تختم. فیلم می بینم و صدای تلفنمو می بندم. هنوز بیرون بارون می آد و امروز یه روز معمولی بود به نظرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر