۱۴۰۱ مرداد ۲۸, جمعه

 دلم خواست برم جمعه بازار و آدمها را نگاه کنم اما بعد فکر کردم بین اجتماع و انزوا دلم انزوا را می خواهد
ماندم خانه و رب خوشرنگ ریختم رو یلپه ها و چوب دارچین و لیمو و زعفران و گوشت تازه و در قابلمه را بستم
فیلم دیدم و قیمه حاضر شد ، قیمه خوردمو فیلم دیدم و خوابیدم. بیدار که شدم آفتاب افتاده بود روی تنم. 
خونه کوهستان تخت خوابم را پر از خورشید می کند و آدم دلش پاییز و زمستان را طلب می کند
اینکه منیج کردن امور گاهی از حیطه تصمیم گیری من خارج است کلافه م کی کند انگار یک سیر جدید باشد که کاری که بلدی بکنی را نمی تونی پیش ببری 

انگار این ماجرای زندگی بود همه چیزو بسپاره به دست من و یه جاهایی دستمو از همه چی خالی کنه