۱۴۰۲ دی ۲۰, چهارشنبه

صدای رفتن ت درد می کند

داشت تعریف می کرد روزهایی که می روی صدای رفتنت را می شنوم. 

بعد صداها را وصف کرد. صدای خرت خرت برسی که به موهات می کشی. بعد خِررررررررررت را کشید به اندازه ای که نشان دهد موها بلند است. بعد صدای تق تق راه رفتنم را در آرود . بعد هوووووب صدا داد که صدای بیرون کشیدن ریل کشو بود. بعد صدای روشن شدن پریز را در آورد و بعد خیلی محکم و با تاکید چند بار تَق با تاکید بر فتحه صدای بستن در ورودی را تداعی کرد. 

اینجا یعنی من رفتم و احتمالا دیگر صدایی نیست. 

همه ی اینها را که می شنیدم توی سرم تایپ می کردم که صدای رفتن چقدر می تواند دردناک باشد. گاهی لحظه ای که آدمها واقعا تمام می شوند و می روند لامصب بی صداست و این دردناک ترین صدای جهان است. آدم اصلا نمی فهمد دیگری همان لحظه که من داشتم در زندگی خودم وول می خوردم رفت! بعدتر صدای رفتنش در می آید. آن وقت از درون جهان آدمی پر از همهمه می شود . خِرت خِرت ، های های ... 

چه سعی بیهوده ایی به نوشتن صدای رفتنی که درد دارد می کنم! 

همه ی این سالها سحر، به وقت نشنیدن صدای رفتنت بیدار شدم و نشستم خوب گوش کردن را تمرین کنم. صدایی که ارتعاشش قلبم را می لرزاند. 


۱۴۰۲ دی ۳, یکشنبه

از نامه ها

 آقای یونیورس

صبح به خیر 
امروز اینجا صبح پس از بارانه 
خورشید نارنجی رنگ پخش شده روی کوه های برف زده و انگار نور نارنجی توی دنیا روشنه 
از راه رفتن برگشتم و چایی با کیک سیب و دارچین دست ساز خودم می خورم 
احساس مسرت و بودن دارم 
دو روز دیگه شهر رو ترک می کنم 
زندگی بسی جاودانه در این لحظه نیکوست 

۱۴۰۲ آذر ۲۴, جمعه

درد فقدان می تواند برایم در مورد کنده شدن مو از برس کسی که رفته برایم ملموس باشد

 همین که امروز اینجا هستم و زاناکس می نویسم یعنی روز وجشی ایی نبوده تا الان. 

صبح ها کار بهم حمله میکند و تا شب دست از سرم بر نمی دارد. گاهی بین روز مثل کسی که وسط اقیانوس پرت شده سرم را بالا می آورم و چند قلپی آب توی حلقم را برمی گردانمو باز غرق می شوم. 

داشت همه چیز نرم و آروم و لولوک پیش می رفت تا وقتی که آقای یاردانقلی پرید وسط ماجرای کاری. اینکه چطور بهش برخورد نکنم دست خودم بود و لی اینکه او هر روز با یک تریلی 18 چرخ از روی اعصابم رد شود نه !
امروز که زاناکس می کنم در حقیقت دارم از جدیدترین اتاق کارم زاناکس میکنم . از این اتاق خوشحالم ؟ 
نمی دونم ! بی میلی یا بی تفاوتی قبل از یک تصمیم دارم درونم. 

اتاق نور خوبی دارد و خانم میم پر واضح است که خیلی با من حال نمی کند. خیلی طبیعی است. آدم جای من را دوست داشته و حالا او را برده اند و من را گذاشته اند براش. درد فقدان می تواند برایم در مورد کنده شدن مو از برس کسی که رفته برایم ملموس باشد چه برسد به رفتن هم اتاقی. 

در روزگاری که فقدان ما را پاره کرد دیگر انتظاری از کسی برای استقبال از تغییر نیست. 

دیروز جلوی در کافه سیگار روشن کرد داد دستم. با خودش فکر کرد سیگار حالم را خوب می کند ؟ کاش با خودش هیچ وقت نفهمد درون سرم چقدر اوضاع قمر در عقرب است. چقدر بین خواستن و نخواستن هر چیز لحظه ای هستم . چقدر بی ثباتم . حتی در مورد دوست داشتن بابا هم شک دارم. 

به نظرم دلتنگی امروز در دهخدای وجودم اینجویست که حسرت  احساسهایی که هیچ وقت با بابا تجربه نکردم که تبدیل به خشم شد و کاور زیباتری به نام دلتنگی می پوشد تا کسی نفهمد ما خیلی هم پدر دختر نایسی نبودیم . دلتنگی توهم و یا دروغی است که به خودمان میگوییم تا با احساسات پشت ماجراهای خودمان مواجه نشویم . 


۱۴۰۲ آذر ۴, شنبه

 پاک نمی شود!
نه می شود وایتکس بریزیم چیزی که دلمان نمی خواهدش پاک شود و نه می شود وایتکس بریزیم حال ما تمیز شود. 
چه باید کرد آقای ابی ؟ 

آنا گاوالدا یک کتابی دارد به نام "من او را دوست داشتم " که در تمام جابجایی های اندک زندگی ، آن را در قفسه کتاب ها حفظ کردم و به جعبه های خداحافظی نفرستادم. 

چرا ؟ 

قصه اش در من ناتمام باقی ماند . شبیه آخرین خداحافظی آناستازیا با هود در سریال بانشی! وقتی نتوانست او را تمام کند ( بُکُشد ) برگشت و با او خوابید( انگار خودش را کشته باشد). 

بهتر است بگویم من با قصه کتاب نا تمام مانده ام و البته حالا کم کم به این نتیجه می رسم که همیشه ما با یک آدمی یا موضوعی نا تمامیم و دلمان برای برگشتن به او تنگ می شود. 

قصه کتاب این طور بود که مرد و زن در فرودگاه یا هتل های مختلف جهان هم را ملاقات می کردند و قصه با هم بودنشان را سر می کردند. همین! بی هیچ ادامه ایی در رابطه. بی هیچ رسمی و اسمی. 




۱۴۰۲ آبان ۲۸, یکشنبه

برای همه چیز هایی که نداشتنشان را زندگی کردم و می کنم سیگار دوم را روشن کردم. غروب از شهر شروع شده بود و خودش را کشان کشان کشیده بود تا پایین جاده کوهستان. احتمالا کمی دیگر تاریکی تمامش را می ریخت توی خانه. 

موسیقی پخش می شد ولی نمی دانم چی! خودم را رساندم به تخت توسی تا بتونم به قرار تلفنی م مسلط باشم. یاد بابا افتادم! لعنتی. یادش را چطور از شهر کشانده بود اینجا ؟ شاید سنجاق سینه شده بود به غروب. 


یاد هر کسی می افتادم یک سیم خاردار توی گلوم می رویید. حتی یاد سبزی فروش پایین محل که شب تصادف کرده بود و ضارب فرار کرده بود. 

تماس تلفنی را زودتر از همیشه تمام کردم. زمین خیلی می چرخید. حتی سُر می خورد. خودم را رساندم تا دوش و بعد توی مغزم تکست کردم ویش یو ور هیر. برای آدم درستی نوشتم ؟ اصلا فرستادم؟ 

تا حالا درگیر کِش اومدن زمان شده بودم اما زمین نه . من می رفتم جلو، زمین می رفت جلوتر. همه چیز دور بود و دورتر می شد. اما زمان؟ نه ! زمان انگار نبود! 
در زمین بی زمان گیر افتاده بودم. 




۱۴۰۲ تیر ۳, شنبه


 

 

سکانس اول از تلاشم گذروندن دوره های سرآشپزی بود که گاهی حس می کردم نمی تونم حتی پنج دقیقه دیگه سر کلاس بشینم ولی هنوز نشسته بودم و روز اول مثل میخ روی دیوار هیچ معاشرتی با هیچ کسی نداشتم. بعد تایم استراحت بچه ها رفتند سیگار دود کنند و من فکر کردم چه دلم دودخواهی بی امان تر از دادخواهی های بی سرانجام می خواهد.

ماجرا این نیست که کسی از فک و فامیل من اوین یا قرچک بود. ماجرا اینست حس می کنم همه ی تهران برایم اوین شده. همه ! منی که با آشپزی سرخوش ترین می شدم و با رانندگی و موسیقی سرمست ترین حالا تاب شنیدن و روندن و موندنم نیست و هر کسی که از ایرانم می رود حس می کنه چه از زندان رفتنی که هیهات یا ای کاش یا خوشی به حالش ؟

می دونی چی می گم؟ ناتوان در ارائه ری اکشنی متعلق به خودم در رفتن عزیزترینها شدم. چرا ؟ چون انگار اصلا هویتم را گم کردم که بدانم چه ری اکشنی دارم که اصلا بتونم بسنجم که ابرازش کنم یا چی !بروند یا بمانند بهتر است برایشان ؟ برایمان ؟ 

سکانس دوم از تلاشم خونه باغ است. آلوچه های سبز و زرد را جدا جدا رب آلوچه می کنم و از صافی رد می کنم و با لِرد آن را جدا و سس آن را جدا می ریزم. کباب تابه ای می پزم و سس مخصوصم را آخرش می رقصانم روی کباب ها. حالم؟ شبیه برنج ِ بی کره ی کباب تابه ای است. بی سماق !

سکانس سوم از تلاشم وقتی با شلوارک توسی و نیم تنه ی مشکی خوابیده ام روی کاناپه و کتاب را گرفته ام جلوی صورتم و هیچی از آن نمی فهمم. در جذاب ترین حالت تنم نه یک برتنگیخته ام و نه یک فرهنگی؟  همینطور مثل آینه ای که در برابر کتاب نهاده باشند خودم را وا نهادم. آن را می بندم و می خوابم. نصف شب بیدار می شوم و هیچی از زندگی به یاد ندارم برای چند ثانیه . نمی دانم کجا هستم، فردا چند شنبه است، الان ساعت چند است و حتی توی چه سالی هستیم!! انگار نه انگار که خانه، خانه است.

این هیچی و هیچکی و هیچ  کجایی بودن پایان تمام سکانسهای تلاشگر بودنم است. حالا می دانم مدتی است که افسرده شده ام اما زندگی را ادامه داده ام. یک ادامه ی توو خالی . یک ادامه به دیگر ادامه دادنها اضافه کرده ام .

 

 

۱۴۰۲ خرداد ۲۲, دوشنبه

 


روزگاری که ناردونه برقرار بود و آنجا زندگی می کردم برای راحت تر معاش کردن تصمیم گرفتم سفارش برگزاری میهمانی ها و دوره همی ها را بگیرم و چند نوع غذای جدید پیشنهاد بدهم بر اساس خُلق و خوی آدمها و آداب رفتاری شان. 

شاید کسی عاشق میز شام مجلل نباشد و دلش بخواهد کم کم شب و با هم بودن . دلش نخواهد همه چیز به یکباره برگزار شود. آدم ها آداب رفتاری خودشان را دارند. چرا که بزم هایشان شبیه شان نباشد ؟ 


از ناردونه با ماشین ساعتهای مختلف آخر هفته ها ماشین ظرفهای غذاهای آماده را می برد برای کسانی که هنوز به جمع شدن امید داشتند. 

بعد ترها اما نمی دانم چه شد که این رسم را گذاشتم کنار. شاید از شهر دور شدنهای آخر هفته را جایگزین کردم و سفر کردم و نشد دیگر که پهن شوم در مزه و بو و نو بودن اسم غذاها سر میز آدم ها . 


این روزها اما بین تمام حالهای بالا و پایین تصمیم گرفتم بالاخره این ماجرا را از سر بگیرم . برای خودم. با خودم . 

پیشبند بپوشم و بُرش زدن استیک و ماهی و ... را تمرین کنم. زندگی امروز این گوشه اینجوری ست . 



جان آدمی ست دیگر. 

یک روز بالاخره تمام می شود. 

چه یادمان می رود این را . چه یادم می رود بیشتر. 

ما با زمانه برای نرفتن ها، تمام نشدن ها، دور نشدن ها، از دست ندادن ها و هر چه دردمان می آورد بد خُلق می شویم چون یادمان می رود بالاخره ماجرا تمام می شود که. 


۱۴۰۲ خرداد ۱۳, شنبه

روزگارم آسان نیست 

این را از چهار صبح ها که بیدار میشوم می فهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگ های دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش می شوم. اما کاملا به هوش بودم و فقط اشکهایم که نمی ریختند حالا داشتند دسته جمعی از چشم هایم سقوط می کردند. چرا ؟ چون کسی حالم را با یک مثال ساده گفته بود. کسی انگار فهمیده بود رنجم را. 

مثال چی بود ؟ 

گفت فکر کن تو از مبدا میدان انقلاب می خواستی به مقصد میدان ولیعصر بروی و حالا فقط مسیر را یک بار به جای دست چپ پیچیده ای راست و سر از پایین چهارراه ولیعصر در آوردی . 

آیا کسی می تواند بگوید تو هیچ کاری نکردی ؟ می تواند ادعا کند تو تلاشی نداشتی ؟ نه! 

تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خسته ایی . مسیر برگشت تو را خسته تر هم می کند و می فهمم الان چه حالی داری. 

من از تمام دنیا همین یک مثال را لازم داشتم انگار تا به خودم حق اشک ریختن بدهم. 

لعنت به تمام راههای رفته و تلاشهای کرده.  

 

۱۴۰۲ خرداد ۶, شنبه

بعد از خیلی وقت ننوشتن آدم نمی دونه از کجا شروع کنه 

چی بگه ؟ 

امروز آیدا را می دیدم بعد از مدتها در فیس بوک . کارپه؟ نه نه . احد. 

آیدای احد برام همیشه جالب بود. چرا ؟ منو یاد پنیر لیقوان و میدون وسط پاساژ گلستان ، موهای صاف چتری و پیرهن و آدمهای همکارش  و ایلیا می ندازه.

آیدای احد وقتی چهل و دو ساله بود برام جذاب ترین چهل و دو ساله عالم بود. حالا هم هر چند ساله که هست جذابه.

قانون های بیمه تامین اجتماعی هر روز مسخره تر از دیروز و حالا در صدد این هستند که حداقل سن را از چهل و دو سالگی عوض کنند و ببرند بالاتر و تا من به اونجا برسم اونها به اونجای بعد تری رسیدند.

از هر دری یک چیزی بگم تا سوزنم بیفته روی روال ماجرا. 

اینکه چی شد امروز برگشتم به زاناکس از مرد شروع شد. امروز فکر کردم چطور برای دیدنش همیشه پر از شور می شدم و حالا آیا این دیدارها به بی تفاوتی رسیده ؟ 

چیزی که برام به بی تفاوتی رسیده گاهی تلاش برای اثبات کردن هست و انگار چند وقت پیش یک بار دیگر در زندگی پذیرفتم قرار نیست تمام قانون های زندگی مثل معادلات ریاضی ثابت شوند. دست کشیدن از دوست داشتنی بودن یک بخش عمیقی از ماجراست که مثل قانون اطاعت نکردن از حجاب اجباری است برای کسی که سالها اطلاعات میکرده و حالا دارای یک سطحی از اضطراب می شود وقتی حجابش را برداشته. 

آدمی که از تلاش برای ثابت کردن خود دست می کشد احتمالا در ابتدای ماجرا دچار سطحی از اضطراب می شود و بعد احساس بیهودگی می کند بابت تمام تلاشهایی که کرد و نتیجه نداد و البته نتیجه صرفا آن چیزی ست که در ذهنش بوده ، نه حقیقت ماجرا.

 مرد واقعا این بار نرفت و اوضاع واقعا خارج از آهنگ تله لعنتی رها شدگی چرخید. 

شاید برای اینکه وسط سه ماهه کلاسهای رها کردن و شل کردنم رسید، شاید برای اینکه از رفتنش مثل قبل نمی ترسیدم یا هر چی . 


۱۴۰۱ آبان ۹, دوشنبه

 باید برگردم خانه 

برگردم به زاناکس 

زاناکس بخورم 

زاناکس شاید بتواند مثل آن روزها که پر از حجم روزهای نا معلوم و ترسناک بودم و آرامم می کرد، حالا هم آرامترم کند

بیقرارم 

انگار لبه ی پرتگاهم ولی انگار باز زیر پایم ادامه دارد 

هر لحظه فکر می کنم فرومی ریزد، می ریزم، اما فرو نمی ریزد، فرو نمی ریزم

همین باعث می شود فرو بریزم . 

از هر حکمی می ترسم . از حکم گشنیز می ترسم که دست را ببرند و ما رو دست بخوریم 

یک حالیم 

یک حالی 

 

۱۴۰۱ مرداد ۲۸, جمعه

 دلم خواست برم جمعه بازار و آدمها را نگاه کنم اما بعد فکر کردم بین اجتماع و انزوا دلم انزوا را می خواهد
ماندم خانه و رب خوشرنگ ریختم رو یلپه ها و چوب دارچین و لیمو و زعفران و گوشت تازه و در قابلمه را بستم
فیلم دیدم و قیمه حاضر شد ، قیمه خوردمو فیلم دیدم و خوابیدم. بیدار که شدم آفتاب افتاده بود روی تنم. 
خونه کوهستان تخت خوابم را پر از خورشید می کند و آدم دلش پاییز و زمستان را طلب می کند
اینکه منیج کردن امور گاهی از حیطه تصمیم گیری من خارج است کلافه م کی کند انگار یک سیر جدید باشد که کاری که بلدی بکنی را نمی تونی پیش ببری 

انگار این ماجرای زندگی بود همه چیزو بسپاره به دست من و یه جاهایی دستمو از همه چی خالی کنه 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۱, شنبه

آیدا فقط فتح بی نهایت نبود

 روزای تاریک و سختم وبلاگ نوشتن برام مثل نور شمع بود. 

چیزی که بهم لذت بردن از سبزیخوردن تازه، امید داشتن خورشت بادمجون توی یخچال، زندگی به اندازه خوردن سوشی، علاقه به چشمای ژاپنی رو یاد داد و برگردوند وبلاگ آیدا بود. آیدا همیشه اولین انتخابم در مورد خوندن وبلاگ بود. حالا چرا ؟

چون زندگی من خیلی کلی بود . در کل کار می کردم و نمی رسیدم تفریح کنم، دوست داشته باشم و عشق بورزم. صرفا نه به خاطر کمبود وقت! بلکه به خاطر تصادفهای روحی ایی که کرده بودم .

وبلاگ ها پر از جزییات بودن... 

انگار که جمله ی ساده زهرا خانوم توی یخچال غذا گذاشته برامون از وبلاگ آیدا می تونست بهم امید به خونه برگشتن بده. امید ایستادن پای گاز و درست کردن نودل و سبزیجات برای خودم. امید دادمه دادن به ادامه دادن...

ما زندگی هامون رو مدیون بعضی از آدما هستیم که خیلی نزدیکن یا حتی خیلی درون. مثلا انگار که اسکار گرفته باشی و بخوای تشکر کنی از مادر و پدرت ... من که هیچ وقت نتونستم تشکر کنم از مادرم اما از مرگ پدرم تونستم خیلی تشکر کنم!اما الان یادم افتاد باید از بعضی جمله های ساده در وبلاگ ها، کتاب ها و خیلی تصویرهای ساده ایی که توی زندگیم دیدم تشکر کنم. 

انگار که اونجا طلوع زندگی جدیدم بود. بی که بدونم قرار بر اینه که یه زندگی شبیه قصه ها داشته باشم. 

از جمله های ساده تمام وبلاگهایی که زنگ تفریح روزای سخت زندگیم بودن ممنونم. از خورشت بادمجون زهرا خانوم خیلی زیاد ممنونم.  

۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

۱۴۰۰ دی ۲۰, دوشنبه

ده ژانویه

 بیدار که شدم تاریخ پاشید وسط روزم. 

روزی که من هیچ چیز انگار بلد نیستم 

امروز همان روز  تلخی  بی پایان رفتنت است 

۱۴۰۰ دی ۵, یکشنبه

 چمدون را گذاشتم پشت ماشین و راه افتادم. یک جاهایی از جاده برف داشت و یک جاهایی یخ بود. وقتی رسیدیم به لوکیشنی که سرخپوست داده بود من خانه را پیدا نمی کردم. یک سفر که نیمی از اون شبیه من بود. اون نیمه ایی که صبح رفتم تا آدرس انیس خانوم رو پیدا کردم و ازش شیر تازه دوشیده از گاو گرفتم و تا نون محلی رو بیاره وایسادم و به تموم شیروونی ها و دریا نگاه کردم. به اینکه آدم می تونه چند تا خوشبخت باشه که از مستراح بیاد بیرون و بتونه ویوی روبروش دریا از باشه بالای جنگل؟

نیم دیگه ش شبیه من نبود چون دلم نمی خواست بیرون باشمو گاهی به زاضی نگه داشتن و خوشحال بودن بقیه تن می دادم. مدتهاست که دارم تمرین می کنم "دیگه هیچ کسی نمانده ! لطفا فقط خودت را خوشحال کن "

 

۱۴۰۰ تیر ۲۲, سه‌شنبه

 این ماجرا که یه روز درست وسط خونه باغی که سالها پیش همو توی شبی که شب بارش شهاب سنگ بود دیدیم، امضا کردیم با هم بودنمون رو اصلا عادی نبود.

صبحش پاشدم و پیاز و سیر و لیموی تازه و چوب دارچین و برگ بو و نمک و فلفل سابیدم و چیدم بین گوشتها و باقالی پلو با شیوید و دارچین رو دم کردم. 

میزها رو چیدم و روی میزناهار خوری شمع و گل تازه چیدم و اسموتی نعنا و هندونه و یخ گذاشتم برای بین روز روی میزها. میوها رو ریختم توی سبد حصیری و برگردوندم روی میز و یه حال غیر مصنوعی ایی ریختن روی میز. 

رفتم بالا و دوش گرفتم و موقع خارج شدن از خونه باغ برگشتم دیدم همه چیز آرومه. عکس چند نفر معدود از مهمونا رو چاپ کرده بودم و گذاشته بودم توی چمدون بابابزرگ که رسیده بود به من. توی همون چمدون برای مهمونها گلدون کوچیک گذاشته بودم از امروز به نشان یادگاری ببرن با خودشون.

عکس بابا وسط همه عکسها بود. برگشتم سمت در و از خونه باغ رفتم . موهامو ساده سشوار کردم و گفتم بدون هیچ چین و پفی تورمو بزنن روی سرم.

لباسمم پوشیدم و هاید اومد دنبالم.

وقتی همو دیدیم اصلا بغض و اینا نکردیم چون روز قبلش وقتی می رفتیم خونه باغ از مرور اینهمه سال بی هم بودن حسابی اشکامون اومده بود.

رفتیم خونه باغ و اندک آدمهایی منتظر ما بودن .

این لحظه سالهاآرزوی آدمای اونجا بود فکر کنم. حتی آدمی که عکسش توی چمدون بود.

ما خیلی ساده امضاهامونو دادیم و باقالی پلومونو خوردیم دور میز و کیک و چایی میل کردیم و بعد لباسهامونو عوض کردیم رفتیم رودخونه پیاده روی.

زندگی از وقتی که براش هیچ ماجرای رسمی ایی ندارم خیلی ساده ترمی ره جلو و کمتر مارو گاز می گیره. 

چرا واقعا انقدر باید آدما منتظر تشریفات بمونن تا زندگی رو شروع کنن؟

از کی آدم تقویم و تاریخ رو بیشتر از رخداد قلبش باور کرد؟


۱۴۰۰ خرداد ۱۶, یکشنبه

شب طولانی بود اما انگار فرصت آغوش کم بود. 

من آدم ِ آغوشم . کسی که شاید روزها باهات توی خونه باغ باشم اما زمان با تو بودن برای من خلاصه می شه در وقتهایی که به طور "فهمیده" یا همون آگاهانه خودمون می توینم همو در آغوش بکشیم. می دونی ؟ 
من آدم ِ آغوشم. آدمی که بلدم گوشه دنج ترقوه یا فرصتگاه رسیدن بازو به سینه ات رو پیدا کنم و سرم رو بی تحرک ساعتها بزارم روش. 

من آدم ِ آغوشم، و وقتهایی که در آغوش نیستم جاش رو با هیچ چیز دیگری به طور روانی نمی تونم پر کنم. 

من آدم ِ آغوشم و بوی تن تو رو می تونم حفظ کنم توی دماغم و ساعتهایی که توی روز ندارمت نفست بکشم. 

من آدمِ آغوشم و اصلا دلم نمی خواد توسط 99/99 درصد آغوشهای دنیا آغوش کشیده شم. 

من آدم ِ آغوشم و یک روزهایی تمام طول مسیر رو سکوت می کنم چون حس می کنم هر اجباری که باعث جدایی آغوشم از آغوشت بشه رو لعنت می کنم. 


۱۴۰۰ فروردین ۱۶, دوشنبه

Down With PMS

اونجوری که می گه 

یه پرنده ست، یه پرنده ست که از پرواز خود خسته ست

یه آوازه ، یه آوازه ، آوازه 

که توو سینه م شده انبار 

یه اشکی که می چَکککککککه....

 



۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

یکی بیاد کات بده

 شبیه پریدن از هواپیماست حس الانم.

نه به جایی وصلم نه نیستم، هنوز روی زمینم. 

هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده. 

زندگی برگشته از صفحه 117 به صفحه 31 مثلا.

من نمی دونم چی شد برگشت.

زندگی هیچیش معلوم نیست. همه چی مثل اثر یه نقاشه که نمی دونه قراره واقعا تابلوش چی بشه. دستش به قلم هست و هیچی از نتیجه نیم دونه. رنگ و آب و قلم فقط کیفیت واقعی از لحظه ی حال هست. 
من الان رنگم و اون آبه و یکی دیگه قلم. 
گاهی قسمتی از زندگی نقاش لحظه هایی هست که قلم روی پالت مونده و رنگ هنوز ریخته نشده و آب توی آب پاش مونده. 
کمی از رنگ خیس هست و جریان دمای هوا هم می تونه کم کم خشکش کنه. چایی توی قوری روی وارمر مونده و خیلی تیره شده. هیچ گل طبیعی توی گلدون نیست. بوی غذا از خونه نمیاد. در اتاقها بسته است و تلویزیون داره آگهی لارجر باکس پخش می کنه. 


من از این زندگی می ترسم. از بخش اجتناب ناپذیر چالش داشتن خسته ام. چرا؟ چون سالهای سال تنها زندگی کردن ، گذاشتن و رفتن، رفتن و گذاشته شدن و ترکیب فعلهای دیگر با هم را زندگی کردم و حالا عضلاتم خسته هستند. 

چه کاری از دستم بر میاد؟ اینکه چشمهامو پشت میز کارم ببندم و تصور کنم توی وان سفید تمیزم هستم ، توی توسکانی ایتالیا ساعت 11 صبحه و بیرون کارگرها دارن توی مزرعه کار می کنن و بادمجون و سیر گوجه سرخ شده آماده کردن توی آشپزخونه و دختر کوچیک خونه داره ریحون می چینه و من پاهامو انداختم روی هم توی وان و فرو رفتم تا گردن توی آب گرم. 
نور آفتاب خونگی افتاده توی آب وان حموم . به صداهای دور ِ بیرون گوش می کنم و می دونم حوله های نرم و یواشم منتظرمن و زندگی اصلا عجله ای برای تموم شدن نداره. هیچ کسی حق آغوشی رو سلب نمی کنه. این جهان برام خواستنیه.


دلم می خواد از تصویر یک کوچ کنم توی تصویر دوم. با خودم فقط یک کتاب ببرم. حتی دلمم بردنی نیست. 



۱۳۹۹ اسفند ۱۱, دوشنبه

 یه کامنت خوندم از یکی تون که ما یه اکیپیم سالهاست می خونیمت. بنویس:)

این شکلی شدم. 


نشستیم روبروی دریاچه. برامون آب و کوکا آوردن. نور افتاده روی آب. یک کم بعد تر برامون حُمُص و شاورما میارن. تا اون موقع سیستم رو باز می کنم تا کار کنم. از توی شیشه بین ما و دریاچه نگاهش می کنم. واقعیه؟ 
 

۱۳۹۹ آذر ۴, سه‌شنبه

پنج صبح بیدار شدم. رفتم کیسه آبگرم درست کردم با پاهای لُخت برگشتم توی تخت. با دفتر و خودکارم. نوشتم و بعد کیسه رو گذاشتم لای پام و رفتم زیر لحاف نرم تختم. حتی قدر چند دقیقه بیشتر با خودم بودن رو می دونم. تراپیست می گفت حالم رو می فهمه. گاهی بین حرفا بهم می گه چقدر سخت بوده زاناکس... چقدر تلخ... با اینا بلده رامم کنه بیشتر حرف بزنم. همیشه آخرش بهم می گه مرسی اومدی منم می گم مرسی از شما هم که اومدی. معوم نیست من میرم یا اون. اما انگار داره کمکم می کنه رخت و لباسامو از کمد قدیمی جمع کنم، یه سری رو بزارم دم در و با چند تا دس لباس راهی شم. شاید داره CHUNG    رو برام معنی می کنه. چونگ در زبان کُره ای به معنی دلبستگیه. 

 

۱۳۹۹ مهر ۲۳, چهارشنبه

دیگه دلم پای نرفتن صبوری نمی کنه. 

براش نوشتم فکرمیکنم باید خداحافظی کنیم. 

برای عشق قانونی جز آزادی نیست و وقتی به کسی یادآوری می کنی هر وقت خواستی بری برو یعنی بند خودت نیستی . مگه لازم به یادآوریه نفس کشیدن ؟ که اگر دم رو به بازدم نرسونی میمیری؟ نه! نکن... نمون... نگو... این منم که تراش خوردم تاب نمیارم اینارو.  

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

صبح جمعه از بیمارستارن بر می گردم خونه. گیجم. هیچی نمی دونم. بچه خونه ست از دیشب تنها. می رم زیر دوش حموم و تلفن رو می زارم پیشش و می گم اگه ضروری بود بیدارم کن. از پنج شنبه شب توی دلم زمان افتاده روی عصر ِ جمعه. 

از روزگاران

ساعت سه و نیم صبح.
اکسیژن رو با گچ دستاش پس می زنه. یه دستم به اکسیژن،یه دستم به دستش، دو تا چشمم به صفحه مانیتور. 

صله رحم

من نیومدم که تو کرونا نگیری 
تو کرونا گرفتی که من بیام ؟ 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۲, جمعه

۱۳۹۹ فروردین ۱۶, شنبه

کتابم چاپ شد. 
بیزنسم موفق شد.
 دوره هام عالی برگزار شدن و البته پر از چالش خودم با خودم. 
اما من آدم موفقی در رابطه نبودم. 
اونجاهایی موفق بودم که خودم فهمیدم یکی رو پیدا کردم که می تونم دوسش داشته باشم حتی وقتایی که خوابه. اما خوب دورانش گذشت. آسون ؟ نه! سخت گذشت اما بعدا فهمیدم هیچ چیز ابدی وجود نداره. 
برای همین یه روزی وقتی داشتم بندای کفشم رو می بستم، فهمیدم تنهایی یه بخش مهمی از زندگیه. لااقل زندگی من. 
تنهایی اصلا منظور سینگل بودن نیست. 
تنهایی یک مفهومه. نه یک وضعیت! 
برای همین برای کسایی که قانون ندارن توی زندگیم همیشه یه جای عجیبی هست. بی قانونی ایی که البته قانون های منو بر هم نزنه. برای همین وقتی یک ماه پیش توله سگ کوچیک پیدا کردم فکر کردم باید کمکش کرد. شبیه بچه تدی سگ آیدا و پولانسکی بود. باید کمکش می کردم و حالا به خاطر قوانین آپارتمان نشینی و کار روزانه باید می بردمش می زاشتمش باغ بابای دوستم. 
آسون بود؟ اصلا اصلا اصلا. 
ظهر حمومش کردم و شبیه این مامانایی بودن که می دونستن می خوان بچه شونو بزارن سر راه و همونقدر غمگینن اما می خوان اون مرتب و تمیز و مودب باشه. تمام طول راه دلم رانندگی نمی خواست. دلم می خواست دو ساعت مسیر رو بغلش کنم و اونم فهمیده بود باید توی بغلم به عاشقانه ترین حالت ممکن بخوابه. 
وقت برگشتن که دنبال ماشینم می دویید و همه دنیا فقط آینه بغل ماشینی بود که می دیدم. 
هنوزم همونقدر مسخره وقتایی که دردم میاد گریه نمی کنم. توی راه از مزرعه های توسکانی برای بیمکس گفتم و به بیمکس ناهار دادم توی خونه. بعدش که اون رفت، همه اشکای دنیا پرت شدن توی سر و صورتم. حالم شبیه مادر بدجنسی بود که بچه شو گذاشته رفته. یعنی شب می خوابه؟ یعنی دلش تنگه؟ نکنه فکر کنه من گذاشتمش رفتم؟! می دونه کار روزانه چیه ؟ می دونم مجبور بودم؟ دستش خوبه؟ غذا خورده؟  


۱۳۹۸ اسفند ۵, دوشنبه



اومدن بردنش... گفتم میخوام این بار ضد بی رنگی باشم. ضد کرم کم رنگ و توس و سفید... گفتم ببرید آبی لاجوردی و زرد کثیف بکنید برش گردونید. حالا که برگشته اما انگار وسط یک شهر غریبه ست. باید کم کم همه چی باهاش عوض شه... 

یه تغییر کوچیک توی خونه باعث می شه تو به این فکر کنی باید کم کم همه چی رو عوض کنی. توی خودت یه تغییر کوچیک مثل یه موج دریا می مونه که از کوچیک شروع می شه و نزدیک رسیدن به ساحل تو میتونی تخته ت رو بزاری زیر پات و وایسی روش. 

اینروزا که می گذرن همینطوریم. یک لیست طولانی دارم از کارهای عقب افتاده. چند روز هست اما براش حس ندارم تکون بخورم. مثل یه تیکه گوشت خودم رو می برم اینور و اون ور. خوابم میاد و انگار بهار از وسط ناف من داره زاییده می شه. 

چند وقت با صبح قبل طلوع و کتونی های فیلام آشتی کردم و نتیجه اش شد یک تناسب اندام حسابی. اما الان فقط دلم مملو از خواستن یک بغل طولانی و بدون تحرک اضافه ست. 

معلومه داره بهار می شه. 

۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه

I'm sorry for myself


I expect no color


همه ی تنم  درد می کنه. صُبا که از خواب بیدار می شم حس می کنم کتک خوردم و بین دو تا کتفم پر از قُلنج هست که نیاز دارم به یکی بگم بغلم کن فشارم بده تا صدای شکستنش خیالمو از این درد راحت کنه. چشمام می سوزه و یه جایی که نباید مثل رانندگی توی لاین سرعت یهو سراغم رو می گیره و چشمام هیچ جایی رو نیم بینه و پر از اشک می شه. برای همین مجبورم راهنما و فلاشر بزنم و شبیه کسی که کور شده بزنم کنار و به همه بگم ببخشید. هر روز که بیدار می شم می گم حالا امروز می رم سراغ زندگی معمولی تا ببینم چی می شه فردا. شاید فردا نیاز داشته باشم بخوابم و استراحت مطلق کنم. 


















دلم می خواست الان کنار یه دریاچه خونه گرفته بودم و هیچ وقت دیگه به اینکه بیام اینجا یا نیام، پست مو عوض کنم یا نکنم، بهشون بگم من دیگه واقعییش چه شکلیه یا نه و ... فکر نکنم . دلم خیلی می خواد برم. 

۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

یه چیزی از کیارستمی خوندم خیلی به دلم نشست

گفته بود:

زمان عشق، زمان کوتاهی است. طلوع و غروب خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نور امنی می برند، ولی ظل آفتاب توان تو را می گیرد و عشق ظل آفتاب است. وقتی طلوع آفتاب را ستایش می کنی باید یاد ظل آفتاب هم باشی.عشق ثابت نیست. در یک وضعیت نمی ماند. مدام در حال تغییر است. واقعیت این است عشق را نمی شود مدیریت کرد... عشق توعی ناکامی جبری همراه خودش دارد.اگر این را پذیرفتی، به عنوان یک نشئه و خلسه ی بسیار لذت بخش می توانی از آن لذت ببری. همه ی هنرت باید این باشد که بتوانی زمان این نشئگی را طولانی تر کنی . همین . 


پ ن: اینکه بدونی وقت فراغ در هر وصالی می رسه و نگرانش نباشی و از قبل آغوشت رو به تمامی براش باز کرده باشی خیلی حال خلسه ی خوبی بهت می ده. اونوقت از در رابطه وارد شدن نمی ترسونتت. اونوقت از دوری لرزه نمی گیری. 

۱۳۹۸ آبان ۶, دوشنبه

کارما را می خواندم که خداحافظی کرده با وبلاگ. 
خودم را نگاه می کنم که چمدانم را باز کردم و دلم نمی خواهد بمانم. رفتن زده بود به سروم و شهر ها را پشت هم چیده بودم. از نورنبرگ... اما چی؟ چمدان را باز کرده ام و دلم تاب ماندن ندارد. بهانه؟ تا دلتان بخواهد. 
زندگی خیلی فرق کرده. کوالالامپور شهری است که آدم همیشه درش بماند؟ همینقدر ه بتوانی شب ها در آن شب زنده داری کنی و نوری بگیری برای ادامه کافیست اما من دلم می خواهد بمانم و برنگردم از آن. 
وقتی بعد از مدتها وبلاگ می خواندم یادم افتاد باید با کسی حرف بزنم. بگویم این میز، دیگر میز من نیست. تلفن را برداشتم و به یک سایکولوژ زنگ زدم تا بخواهم گوشم کند. 

۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه


اینروزا صبح زودتر پاییز می شه. یا توی پاییز زودتر صبح می شه. چند روز هست که بریا شروع روز ماگ بلند شیر گرم با عسل دارم و روزم رو زود اما آروم آروم شروع می کنم. بوی تلخ دود با عطر بوی عود دار تلخ و چوبی می پیچه توی هم. از همون روزا که می تونی عقب عقب توی تخت بری اما نخوری به دیوار. بری توی یه بغل که شبا رو بیداره. نمی دونم این روزا خوبه یا چی اما می دونم اینطورین. برای رفتن آدمایی که سختشونه با من آروم آروم راه بیان هیچ زوری نمی زنم. برای استاپ کردن چیزی هم زور نمی زنم. انگار یه چرخ رو از بالا ول کرده باشی بیاد پایین توی یه خیابون سرازیری. اونطوری ام.

۱۳۹۸ شهریور ۲۳, شنبه

توی یه لحظه انقدر دلتنگ اینجا شدم که دلم خواست میز رو بهم بریزم. همه تلفنها و کارها رو فراموش کنم بیام اینجا بنویسم که دیروز به وقت حال من پاییز شد. 
پاییز هر وقت حس بشه، شده. یعنی یه فصلیه که اصلا تقویم نداره. می فهمی یهو که تنت مورمور شد یا یهو حس می کنی می خوای سرما بخوری یا دلت میخواد تنت رو فرو کنی زیر پتو. همون وقتی که ملافه ها رو می شور یو همه چی رو رو به رنگ گرم تر می بری و شب برای خودت یه سوپ می زاری یعنی سلام پاییز. 
یاد مجموعه عکسای سال نود و چهار افتادم با آرش به اسم سرخه. سلام آرش. 
چی بنویسم؟ چی ننویسم؟ همین قدر که خیلی شلوغم و خیلی دلتنگ خانم زاناکس کافیست.  

۱۳۹۸ شهریور ۵, سه‌شنبه

-پای من باشه کافه 
+نه بزار تو یه روزی پاریس رو حساب کن شاید شد دو تایی یه قهوه بخوریم دور از بقیه 

دور از بقیه اش در دیکشنری یعنی همونی که می خوایم. و قهوه خوردن هم یعنی همونه که نیم دونیم. همونی که جدا کردن شیمی و فیزیک با کسی که باهاش شیمی داشتی سخته. 

می گم هوم. 

شیشه های فرودگاه بنظرم تف توی روشون در قسمت خروجی اگر کسی اونور باشه و تو بهتره بر نگردی باهاش دست تکون بدی. 


بی خداحافظی سلامی دوباره کن

ساعت 11:47 
تلفنم داره زنگ می خوره
تازه کارام تموم شده 
نشستم روی کاناپه با زیر انداز توسی و کوسنای توسی
فکر می کنم داره زندگی آروم می شه با زنگ شب که صدای تلفن می آد
بر می دارم می گم از پرواز زنگ زدی چی بگی؟ می گه که دیوونگی کردم و نرفتم! 
خوب؟ 
می گه دلم می گفت باید شهر را ترک کرد.می خندم و چند دقیقه بعد فکر می کنم خوب طلوع ببینم. اوهوم؟ همونجا که دلم می گه. 
مت یوگا و چادر و کوسن سفری و لباس گرم بر می دارم و می زنم از خونه بیرون. 
نرسیده به طلوع یه جایی هست که می تونی پیاده شی و اِنریکه بخونه لوکو رو تو باهاش کیزومبا برقصی. می تونی بالای ارتفاع برقصی و فکر کنی کارپه دی اِم یعنی این. موهاتو باد ببره و باد سرد بپیچه توی تنت. 
صبح از بالاترین ارتفاع  قدیمی ترین قله زندگیت طلوع رو ببینی. ابی هم داره بلند می خونه طلوع کن 
بعدش بری ببینی خونه بچگی هات مونده زیر جاده و ازش فقط سنگ چینای دیوار حیات باقی مونده. اما چقدر؟ حتی از قد تو هم کوتاه تر! فکر می کنی در خوشبینانه ترین حالت یعنی تو از دیوار بچگیهات بزرگتر شدی و به ویرونی خونه و جاده فکر نکنی. 

یه رستوران چوبی روبه یه منظره خارق العاده با پنجره های قدی دایره شکل پیدا کردم و نشستم صبونه مو خوردم. آیا این لحظه را زندگی عزیز ننامم؟ 
یه زندگی های مشترکی هست که صدای جر خوردن طناب رابطه رو می شنوی. زندگی برادره اینطوری بود. برای من از وقتی بابا رفت و همه چی شد دنیایی ها خیلی از رابطه ها معنی دیگه ای گرفتن. 
وقتی از سفر برگشتم و خبرش رو شنیدم، دلم براش رفت. گاهی باید حس و منطق رو باهم سر یه میز بشونی. فکر کنی به زمان زندگی خودت که وسط زندگی بقیه گذاشتنش چطوره؟ گوش کنی به حرف احساست برای لحظه هایی که نبوده اونی که باید. بعد در نتیجه کتاب و نسخه ای منطقیتو بپیچی و بتونی بری خونه مامان تا وقتی از جدایی هنوز می ترسه، بغلش کنی و بگی این روزا می گذره اما باید براشون صبر کنی. از یه جایی به بعد هم بزاری خودشون تجربه کنن فکرای تورو. شاید همه چی اون  جوری که تو فکر می کنی پیش نره. 
شبیه دریا می مونه. نه در جزر موندم نه در مد. برام بخشیدنش کاری نداشت اما هم پاش دوییدن کار نفس من نبود. چه خوب که یاد گرفتم بزارم آدمها وصل هاشونو زندگی کنن و فصل هاشونو .  
گشتن توی شهری که شهرم نیست شبونه برام لذت بخشه. اینکه برم از 1 شب به بعد توی رستورانی که داره می بنده بگم هنوز غذا می دی؟بعد برونم تا ساحل اگه شهر ساحله باشه. بشینم روی ارتفاع صخره ها و آب وحشیانه بیاد بخوره و پرت شه توی هوا. ماه؟ داشته باشه آسمون. من ؟ هر وقت دلم خواست دراز بکشم لب صخره و فکر کنم این نور نقره ای ماه روی دریا می خواد چی بگه بهم؟ 
هنوز نیومده بود. زنگ زدم به شماره اش نوشت دارم یه چیزی رو درست می کنم. بیست دقیقه دیگه فرودگاه می بینمت. 
فرودگاه می بینمت رو دوست دارم. جمله مورد علاقه مه. یا یکی یا هر دو یا هر چند نفری از  جاشون کندن اومدن وصل شن بهم یه کاری کنن. یا هیچ کاری نکنن. ...

خودمم دلم برای عکسای زاناکس تنگ شده اما آپلود نمی شن توی بلاگزپات. از جویای راه حل خواهشمند است آدرس ایمیلی از خود بگذارد. ماچ بهش 

۱۳۹۸ مرداد ۵, شنبه