هنوز تبم را کم می کنه
حواسم پرتم را مرتب می کنه
به مغزم خط می ده
اومدن و اینجا رو خوندن
جای هیچ کتابی رو نمی گیره
داشت تعریف می کرد روزهایی که می روی صدای رفتنت را می شنوم.
بعد صداها را وصف کرد. صدای خرت خرت برسی که به موهات می کشی. بعد خِررررررررررت را کشید به اندازه ای که نشان دهد موها بلند است. بعد صدای تق تق راه رفتنم را در آرود . بعد هوووووب صدا داد که صدای بیرون کشیدن ریل کشو بود. بعد صدای روشن شدن پریز را در آورد و بعد خیلی محکم و با تاکید چند بار تَق با تاکید بر فتحه صدای بستن در ورودی را تداعی کرد.
اینجا یعنی من رفتم و احتمالا دیگر صدایی نیست.
همه ی اینها را که می شنیدم توی سرم تایپ می کردم که صدای رفتن چقدر می تواند دردناک باشد. گاهی لحظه ای که آدمها واقعا تمام می شوند و می روند لامصب بی صداست و این دردناک ترین صدای جهان است. آدم اصلا نمی فهمد دیگری همان لحظه که من داشتم در زندگی خودم وول می خوردم رفت! بعدتر صدای رفتنش در می آید. آن وقت از درون جهان آدمی پر از همهمه می شود . خِرت خِرت ، های های ...
چه سعی بیهوده ایی به نوشتن صدای رفتنی که درد دارد می کنم!
همه ی این سالها سحر، به وقت نشنیدن صدای رفتنت بیدار شدم و نشستم خوب گوش کردن را تمرین کنم. صدایی که ارتعاشش قلبم را می لرزاند.
آقای یونیورس
همین که امروز اینجا هستم و زاناکس می نویسم یعنی روز وجشی ایی نبوده تا الان.
صبح ها کار بهم حمله میکند و تا شب دست از سرم بر نمی دارد. گاهی بین روز مثل کسی که وسط اقیانوس پرت شده سرم را بالا می آورم و چند قلپی آب توی حلقم را برمی گردانمو باز غرق می شوم.
داشت همه چیز نرم و آروم و لولوک پیش می رفت تا وقتی که آقای یاردانقلی پرید وسط ماجرای کاری. اینکه چطور بهش برخورد نکنم دست خودم بود و لی اینکه او هر روز با یک تریلی 18 چرخ از روی اعصابم رد شود نه !
امروز که زاناکس می کنم در حقیقت دارم از جدیدترین اتاق کارم زاناکس میکنم . از این اتاق خوشحالم ؟
نمی دونم ! بی میلی یا بی تفاوتی قبل از یک تصمیم دارم درونم.
اتاق نور خوبی دارد و خانم میم پر واضح است که خیلی با من حال نمی کند. خیلی طبیعی است. آدم جای من را دوست داشته و حالا او را برده اند و من را گذاشته اند براش. درد فقدان می تواند برایم در مورد کنده شدن مو از برس کسی که رفته برایم ملموس باشد چه برسد به رفتن هم اتاقی.
در روزگاری که فقدان ما را پاره کرد دیگر انتظاری از کسی برای استقبال از تغییر نیست.
دیروز جلوی در کافه سیگار روشن کرد داد دستم. با خودش فکر کرد سیگار حالم را خوب می کند ؟ کاش با خودش هیچ وقت نفهمد درون سرم چقدر اوضاع قمر در عقرب است. چقدر بین خواستن و نخواستن هر چیز لحظه ای هستم . چقدر بی ثباتم . حتی در مورد دوست داشتن بابا هم شک دارم.
به نظرم دلتنگی امروز در دهخدای وجودم اینجویست که حسرت احساسهایی که هیچ وقت با بابا تجربه نکردم که تبدیل به خشم شد و کاور زیباتری به نام دلتنگی می پوشد تا کسی نفهمد ما خیلی هم پدر دختر نایسی نبودیم . دلتنگی توهم و یا دروغی است که به خودمان میگوییم تا با احساسات پشت ماجراهای خودمان مواجه نشویم .
آنا گاوالدا یک کتابی دارد به نام "من او را دوست داشتم " که در تمام جابجایی های اندک زندگی ، آن را در قفسه کتاب ها حفظ کردم و به جعبه های خداحافظی نفرستادم.
چرا ؟
قصه اش در من ناتمام باقی ماند . شبیه آخرین خداحافظی آناستازیا با هود در سریال بانشی! وقتی نتوانست او را تمام کند ( بُکُشد ) برگشت و با او خوابید( انگار خودش را کشته باشد).
بهتر است بگویم من با قصه کتاب نا تمام مانده ام و البته حالا کم کم به این نتیجه می رسم که همیشه ما با یک آدمی یا موضوعی نا تمامیم و دلمان برای برگشتن به او تنگ می شود.
قصه کتاب این طور بود که مرد و زن در فرودگاه یا هتل های مختلف جهان هم را ملاقات می کردند و قصه با هم بودنشان را سر می کردند. همین! بی هیچ ادامه ایی در رابطه. بی هیچ رسمی و اسمی.
برای همه چیز هایی که نداشتنشان را زندگی کردم و می کنم سیگار دوم را روشن کردم. غروب از شهر شروع شده بود و خودش را کشان کشان کشیده بود تا پایین جاده کوهستان. احتمالا کمی دیگر تاریکی تمامش را می ریخت توی خانه.
موسیقی پخش می شد ولی نمی دانم چی! خودم را رساندم به تخت توسی تا بتونم به قرار تلفنی م مسلط باشم. یاد بابا افتادم! لعنتی. یادش را چطور از شهر کشانده بود اینجا ؟ شاید سنجاق سینه شده بود به غروب.
یاد هر کسی می افتادم یک سیم خاردار توی گلوم می رویید. حتی یاد سبزی فروش پایین محل که شب تصادف کرده بود و ضارب فرار کرده بود.
تماس تلفنی را زودتر از همیشه تمام کردم. زمین خیلی می چرخید. حتی سُر می خورد. خودم را رساندم تا دوش و بعد توی مغزم تکست کردم ویش یو ور هیر. برای آدم درستی نوشتم ؟ اصلا فرستادم؟
تا حالا درگیر کِش اومدن زمان شده بودم اما زمین نه . من می رفتم جلو، زمین می رفت جلوتر. همه چیز دور بود و دورتر می شد. اما زمان؟ نه ! زمان انگار نبود!
در زمین بی زمان گیر افتاده بودم.
سکانس اول از تلاشم گذروندن دوره های سرآشپزی
بود که گاهی حس می کردم نمی تونم حتی پنج دقیقه دیگه سر کلاس بشینم ولی هنوز نشسته
بودم و روز اول مثل میخ روی دیوار هیچ معاشرتی با هیچ کسی نداشتم. بعد تایم
استراحت بچه ها رفتند سیگار دود کنند و من فکر کردم چه دلم دودخواهی بی امان تر از
دادخواهی های بی سرانجام می خواهد.
ماجرا این نیست که کسی از فک و فامیل من اوین یا
قرچک بود. ماجرا اینست حس می کنم همه ی تهران برایم اوین شده. همه ! منی که با
آشپزی سرخوش ترین می شدم و با رانندگی و موسیقی سرمست ترین حالا تاب شنیدن و روندن
و موندنم نیست و هر کسی که از ایرانم می رود حس می کنه چه از زندان رفتنی که هیهات
یا ای کاش یا خوشی به حالش ؟
می دونی چی می گم؟ ناتوان در ارائه ری اکشنی
متعلق به خودم در رفتن عزیزترینها شدم. چرا ؟ چون انگار اصلا هویتم را گم کردم که
بدانم چه ری اکشنی دارم که اصلا بتونم بسنجم که ابرازش کنم یا چی !بروند یا بمانند بهتر است برایشان ؟ برایمان ؟
سکانس دوم از تلاشم خونه باغ است. آلوچه های سبز
و زرد را جدا جدا رب آلوچه می کنم و از صافی رد می کنم و با لِرد آن را جدا و سس
آن را جدا می ریزم. کباب تابه ای می پزم و سس مخصوصم را آخرش می رقصانم روی کباب
ها. حالم؟ شبیه برنج ِ بی کره ی کباب تابه ای است. بی سماق !
سکانس سوم از تلاشم وقتی با شلوارک توسی و نیم
تنه ی مشکی خوابیده ام روی کاناپه و کتاب را گرفته ام جلوی صورتم و هیچی از آن نمی
فهمم. در جذاب ترین حالت تنم نه یک برتنگیخته ام و نه یک فرهنگی؟ همینطور مثل آینه ای که در برابر کتاب نهاده باشند خودم را وا نهادم. آن را
می بندم و می خوابم. نصف شب بیدار می شوم و هیچی از زندگی به یاد ندارم برای چند
ثانیه . نمی دانم کجا هستم، فردا چند شنبه است، الان ساعت چند است و حتی توی چه سالی
هستیم!! انگار نه انگار که خانه، خانه است.
این هیچی و هیچکی و هیچ کجایی بودن پایان تمام سکانسهای تلاشگر بودنم
است. حالا می دانم مدتی است که افسرده شده ام اما زندگی را ادامه داده ام. یک ادامه ی توو خالی . یک ادامه به دیگر ادامه دادنها اضافه کرده ام .
روزگاری که ناردونه برقرار بود و آنجا زندگی می کردم برای راحت تر معاش کردن تصمیم گرفتم سفارش برگزاری میهمانی ها و دوره همی ها را بگیرم و چند نوع غذای جدید پیشنهاد بدهم بر اساس خُلق و خوی آدمها و آداب رفتاری شان.
شاید کسی عاشق میز شام مجلل نباشد و دلش بخواهد کم کم شب و با هم بودن . دلش نخواهد همه چیز به یکباره برگزار شود. آدم ها آداب رفتاری خودشان را دارند. چرا که بزم هایشان شبیه شان نباشد ؟
از ناردونه با ماشین ساعتهای مختلف آخر هفته ها ماشین ظرفهای غذاهای آماده را می برد برای کسانی که هنوز به جمع شدن امید داشتند.
بعد ترها اما نمی دانم چه شد که این رسم را گذاشتم کنار. شاید از شهر دور شدنهای آخر هفته را جایگزین کردم و سفر کردم و نشد دیگر که پهن شوم در مزه و بو و نو بودن اسم غذاها سر میز آدم ها .
این روزها اما بین تمام حالهای بالا و پایین تصمیم گرفتم بالاخره این ماجرا را از سر بگیرم . برای خودم. با خودم .
پیشبند بپوشم و بُرش زدن استیک و ماهی و ... را تمرین کنم. زندگی امروز این گوشه اینجوری ست .
روزگارم آسان نیست
این را از چهار صبح ها که بیدار میشوم می فهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگ های دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش می شوم. اما کاملا به هوش بودم و فقط اشکهایم که نمی ریختند حالا داشتند دسته جمعی از چشم هایم سقوط می کردند. چرا ؟ چون کسی حالم را با یک مثال ساده گفته بود. کسی انگار فهمیده بود رنجم را.
مثال چی بود ؟
گفت فکر کن تو از مبدا میدان انقلاب می خواستی به مقصد میدان ولیعصر بروی و حالا فقط مسیر را یک بار به جای دست چپ پیچیده ای راست و سر از پایین چهارراه ولیعصر در آوردی .
آیا کسی می تواند بگوید تو هیچ کاری نکردی ؟ می تواند ادعا کند تو تلاشی نداشتی ؟ نه!
تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خسته ایی . مسیر برگشت تو را خسته تر هم می کند و می فهمم الان چه حالی داری.
من از تمام دنیا همین یک مثال را لازم داشتم انگار تا به خودم حق اشک ریختن بدهم.
لعنت به تمام راههای رفته و تلاشهای کرده.
بعد از خیلی وقت ننوشتن آدم نمی دونه از کجا شروع کنه
چی بگه ؟
امروز آیدا را می دیدم بعد از مدتها در فیس بوک . کارپه؟ نه نه . احد.
آیدای احد برام همیشه جالب بود. چرا ؟ منو یاد پنیر لیقوان و میدون وسط پاساژ گلستان ، موهای صاف چتری و پیرهن و آدمهای همکارش و ایلیا می ندازه.
آیدای احد وقتی چهل و دو ساله بود برام جذاب ترین چهل و دو ساله عالم بود. حالا هم هر چند ساله که هست جذابه.
قانون های بیمه تامین اجتماعی هر روز مسخره تر از دیروز و حالا در صدد این هستند که حداقل سن را از چهل و دو سالگی عوض کنند و ببرند بالاتر و تا من به اونجا برسم اونها به اونجای بعد تری رسیدند.
از هر دری یک چیزی بگم تا سوزنم بیفته روی روال ماجرا.
اینکه چی شد امروز برگشتم به زاناکس از مرد شروع شد. امروز فکر کردم چطور برای دیدنش همیشه پر از شور می شدم و حالا آیا این دیدارها به بی تفاوتی رسیده ؟
چیزی که برام به بی تفاوتی رسیده گاهی تلاش برای اثبات کردن هست و انگار چند وقت پیش یک بار دیگر در زندگی پذیرفتم قرار نیست تمام قانون های زندگی مثل معادلات ریاضی ثابت شوند. دست کشیدن از دوست داشتنی بودن یک بخش عمیقی از ماجراست که مثل قانون اطاعت نکردن از حجاب اجباری است برای کسی که سالها اطلاعات میکرده و حالا دارای یک سطحی از اضطراب می شود وقتی حجابش را برداشته.
آدمی که از تلاش برای ثابت کردن خود دست می کشد احتمالا در ابتدای ماجرا دچار سطحی از اضطراب می شود و بعد احساس بیهودگی می کند بابت تمام تلاشهایی که کرد و نتیجه نداد و البته نتیجه صرفا آن چیزی ست که در ذهنش بوده ، نه حقیقت ماجرا.
مرد واقعا این بار نرفت و اوضاع واقعا خارج از آهنگ تله لعنتی رها شدگی چرخید.
شاید برای اینکه وسط سه ماهه کلاسهای رها کردن و شل کردنم رسید، شاید برای اینکه از رفتنش مثل قبل نمی ترسیدم یا هر چی .
باید برگردم خانه
برگردم به زاناکس
زاناکس بخورم
زاناکس شاید بتواند مثل آن روزها که پر از حجم روزهای نا معلوم و ترسناک بودم و آرامم می کرد، حالا هم آرامترم کند
بیقرارم
انگار لبه ی پرتگاهم ولی انگار باز زیر پایم ادامه دارد
هر لحظه فکر می کنم فرومی ریزد، می ریزم، اما فرو نمی ریزد، فرو نمی ریزم
همین باعث می شود فرو بریزم .
از هر حکمی می ترسم . از حکم گشنیز می ترسم که دست را ببرند و ما رو دست بخوریم
یک حالیم
یک حالی
انگار این ماجرای زندگی بود همه چیزو بسپاره به دست من و یه جاهایی دستمو از همه چی خالی کنه
روزای تاریک و سختم وبلاگ نوشتن برام مثل نور شمع بود.
چیزی که بهم لذت بردن از سبزیخوردن تازه، امید داشتن خورشت بادمجون توی یخچال، زندگی به اندازه خوردن سوشی، علاقه به چشمای ژاپنی رو یاد داد و برگردوند وبلاگ آیدا بود. آیدا همیشه اولین انتخابم در مورد خوندن وبلاگ بود. حالا چرا ؟
چون زندگی من خیلی کلی بود . در کل کار می کردم و نمی رسیدم تفریح کنم، دوست داشته باشم و عشق بورزم. صرفا نه به خاطر کمبود وقت! بلکه به خاطر تصادفهای روحی ایی که کرده بودم .
وبلاگ ها پر از جزییات بودن...
انگار که جمله ی ساده زهرا خانوم توی یخچال غذا گذاشته برامون از وبلاگ آیدا می تونست بهم امید به خونه برگشتن بده. امید ایستادن پای گاز و درست کردن نودل و سبزیجات برای خودم. امید دادمه دادن به ادامه دادن...
ما زندگی هامون رو مدیون بعضی از آدما هستیم که خیلی نزدیکن یا حتی خیلی درون. مثلا انگار که اسکار گرفته باشی و بخوای تشکر کنی از مادر و پدرت ... من که هیچ وقت نتونستم تشکر کنم از مادرم اما از مرگ پدرم تونستم خیلی تشکر کنم!اما الان یادم افتاد باید از بعضی جمله های ساده در وبلاگ ها، کتاب ها و خیلی تصویرهای ساده ایی که توی زندگیم دیدم تشکر کنم.
انگار که اونجا طلوع زندگی جدیدم بود. بی که بدونم قرار بر اینه که یه زندگی شبیه قصه ها داشته باشم.
از جمله های ساده تمام وبلاگهایی که زنگ تفریح روزای سخت زندگیم بودن ممنونم. از خورشت بادمجون زهرا خانوم خیلی زیاد ممنونم.
بیدار که شدم تاریخ پاشید وسط روزم.
روزی که من هیچ چیز انگار بلد نیستم
امروز همان روز تلخی بی پایان رفتنت است
چمدون را گذاشتم پشت ماشین و راه افتادم. یک جاهایی از جاده برف داشت و یک جاهایی یخ بود. وقتی رسیدیم به لوکیشنی که سرخپوست داده بود من خانه را پیدا نمی کردم. یک سفر که نیمی از اون شبیه من بود. اون نیمه ایی که صبح رفتم تا آدرس انیس خانوم رو پیدا کردم و ازش شیر تازه دوشیده از گاو گرفتم و تا نون محلی رو بیاره وایسادم و به تموم شیروونی ها و دریا نگاه کردم. به اینکه آدم می تونه چند تا خوشبخت باشه که از مستراح بیاد بیرون و بتونه ویوی روبروش دریا از باشه بالای جنگل؟
نیم دیگه ش شبیه من نبود چون دلم نمی خواست بیرون باشمو گاهی به زاضی نگه داشتن و خوشحال بودن بقیه تن می دادم. مدتهاست که دارم تمرین می کنم "دیگه هیچ کسی نمانده ! لطفا فقط خودت را خوشحال کن "
این ماجرا که یه روز درست وسط خونه باغی که سالها پیش همو توی شبی که شب بارش شهاب سنگ بود دیدیم، امضا کردیم با هم بودنمون رو اصلا عادی نبود.
صبحش پاشدم و پیاز و سیر و لیموی تازه و چوب دارچین و برگ بو و نمک و فلفل سابیدم و چیدم بین گوشتها و باقالی پلو با شیوید و دارچین رو دم کردم.
میزها رو چیدم و روی میزناهار خوری شمع و گل تازه چیدم و اسموتی نعنا و هندونه و یخ گذاشتم برای بین روز روی میزها. میوها رو ریختم توی سبد حصیری و برگردوندم روی میز و یه حال غیر مصنوعی ایی ریختن روی میز.
رفتم بالا و دوش گرفتم و موقع خارج شدن از خونه باغ برگشتم دیدم همه چیز آرومه. عکس چند نفر معدود از مهمونا رو چاپ کرده بودم و گذاشته بودم توی چمدون بابابزرگ که رسیده بود به من. توی همون چمدون برای مهمونها گلدون کوچیک گذاشته بودم از امروز به نشان یادگاری ببرن با خودشون.
عکس بابا وسط همه عکسها بود. برگشتم سمت در و از خونه باغ رفتم . موهامو ساده سشوار کردم و گفتم بدون هیچ چین و پفی تورمو بزنن روی سرم.
لباسمم پوشیدم و هاید اومد دنبالم.
وقتی همو دیدیم اصلا بغض و اینا نکردیم چون روز قبلش وقتی می رفتیم خونه باغ از مرور اینهمه سال بی هم بودن حسابی اشکامون اومده بود.
رفتیم خونه باغ و اندک آدمهایی منتظر ما بودن .
این لحظه سالهاآرزوی آدمای اونجا بود فکر کنم. حتی آدمی که عکسش توی چمدون بود.
ما خیلی ساده امضاهامونو دادیم و باقالی پلومونو خوردیم دور میز و کیک و چایی میل کردیم و بعد لباسهامونو عوض کردیم رفتیم رودخونه پیاده روی.
زندگی از وقتی که براش هیچ ماجرای رسمی ایی ندارم خیلی ساده ترمی ره جلو و کمتر مارو گاز می گیره.
چرا واقعا انقدر باید آدما منتظر تشریفات بمونن تا زندگی رو شروع کنن؟
از کی آدم تقویم و تاریخ رو بیشتر از رخداد قلبش باور کرد؟
شب طولانی بود اما انگار فرصت آغوش کم بود.
من آدم ِ آغوشم . کسی که شاید روزها باهات توی خونه باغ باشم اما زمان با تو بودن برای من خلاصه می شه در وقتهایی که به طور "فهمیده" یا همون آگاهانه خودمون می توینم همو در آغوش بکشیم. می دونی ؟
من آدم ِ آغوشم. آدمی که بلدم گوشه دنج ترقوه یا فرصتگاه رسیدن بازو به سینه ات رو پیدا کنم و سرم رو بی تحرک ساعتها بزارم روش.
من آدم ِ آغوشم، و وقتهایی که در آغوش نیستم جاش رو با هیچ چیز دیگری به طور روانی نمی تونم پر کنم.
من آدم ِ آغوشم و بوی تن تو رو می تونم حفظ کنم توی دماغم و ساعتهایی که توی روز ندارمت نفست بکشم.
من آدمِ آغوشم و اصلا دلم نمی خواد توسط 99/99 درصد آغوشهای دنیا آغوش کشیده شم.
من آدم ِ آغوشم و یک روزهایی تمام طول مسیر رو سکوت می کنم چون حس می کنم هر اجباری که باعث جدایی آغوشم از آغوشت بشه رو لعنت می کنم.
اونجوری که می گه
یه پرنده ست، یه پرنده ست که از پرواز خود خسته ست
یه آوازه ، یه آوازه ، آوازه
که توو سینه م شده انبار
یه اشکی که می چَکککککککه....
شبیه پریدن از هواپیماست حس الانم.
نه به جایی وصلم نه نیستم، هنوز روی زمینم.
هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده.
زندگی برگشته از صفحه 117 به صفحه 31 مثلا.
من نمی دونم چی شد برگشت.
زندگی هیچیش معلوم نیست. همه چی مثل اثر یه نقاشه که نمی دونه قراره واقعا تابلوش چی بشه. دستش به قلم هست و هیچی از نتیجه نیم دونه. رنگ و آب و قلم فقط کیفیت واقعی از لحظه ی حال هست.
من الان رنگم و اون آبه و یکی دیگه قلم.
گاهی قسمتی از زندگی نقاش لحظه هایی هست که قلم روی پالت مونده و رنگ هنوز ریخته نشده و آب توی آب پاش مونده.
کمی از رنگ خیس هست و جریان دمای هوا هم می تونه کم کم خشکش کنه. چایی توی قوری روی وارمر مونده و خیلی تیره شده. هیچ گل طبیعی توی گلدون نیست. بوی غذا از خونه نمیاد. در اتاقها بسته است و تلویزیون داره آگهی لارجر باکس پخش می کنه.
من از این زندگی می ترسم. از بخش اجتناب ناپذیر چالش داشتن خسته ام. چرا؟ چون سالهای سال تنها زندگی کردن ، گذاشتن و رفتن، رفتن و گذاشته شدن و ترکیب فعلهای دیگر با هم را زندگی کردم و حالا عضلاتم خسته هستند.
چه کاری از دستم بر میاد؟ اینکه چشمهامو پشت میز کارم ببندم و تصور کنم توی وان سفید تمیزم هستم ، توی توسکانی ایتالیا ساعت 11 صبحه و بیرون کارگرها دارن توی مزرعه کار می کنن و بادمجون و سیر گوجه سرخ شده آماده کردن توی آشپزخونه و دختر کوچیک خونه داره ریحون می چینه و من پاهامو انداختم روی هم توی وان و فرو رفتم تا گردن توی آب گرم.
نور آفتاب خونگی افتاده توی آب وان حموم . به صداهای دور ِ بیرون گوش می کنم و می دونم حوله های نرم و یواشم منتظرمن و زندگی اصلا عجله ای برای تموم شدن نداره. هیچ کسی حق آغوشی رو سلب نمی کنه. این جهان برام خواستنیه.
دلم می خواد از تصویر یک کوچ کنم توی تصویر دوم. با خودم فقط یک کتاب ببرم. حتی دلمم بردنی نیست.
پنج صبح بیدار شدم. رفتم کیسه آبگرم درست کردم با پاهای لُخت برگشتم توی تخت. با دفتر و خودکارم. نوشتم و بعد کیسه رو گذاشتم لای پام و رفتم زیر لحاف نرم تختم. حتی قدر چند دقیقه بیشتر با خودم بودن رو می دونم. تراپیست می گفت حالم رو می فهمه. گاهی بین حرفا بهم می گه چقدر سخت بوده زاناکس... چقدر تلخ... با اینا بلده رامم کنه بیشتر حرف بزنم. همیشه آخرش بهم می گه مرسی اومدی منم می گم مرسی از شما هم که اومدی. معوم نیست من میرم یا اون. اما انگار داره کمکم می کنه رخت و لباسامو از کمد قدیمی جمع کنم، یه سری رو بزارم دم در و با چند تا دس لباس راهی شم. شاید داره CHUNG رو برام معنی می کنه. چونگ در زبان کُره ای به معنی دلبستگیه.
دیگه دلم پای نرفتن صبوری نمی کنه.
براش نوشتم فکرمیکنم باید خداحافظی کنیم.
برای عشق قانونی جز آزادی نیست و وقتی به کسی یادآوری می کنی هر وقت خواستی بری برو یعنی بند خودت نیستی . مگه لازم به یادآوریه نفس کشیدن ؟ که اگر دم رو به بازدم نرسونی میمیری؟ نه! نکن... نمون... نگو... این منم که تراش خوردم تاب نمیارم اینارو.