۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

یه چیزی از کیارستمی خوندم خیلی به دلم نشست

گفته بود:

زمان عشق، زمان کوتاهی است. طلوع و غروب خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نور امنی می برند، ولی ظل آفتاب توان تو را می گیرد و عشق ظل آفتاب است. وقتی طلوع آفتاب را ستایش می کنی باید یاد ظل آفتاب هم باشی.عشق ثابت نیست. در یک وضعیت نمی ماند. مدام در حال تغییر است. واقعیت این است عشق را نمی شود مدیریت کرد... عشق توعی ناکامی جبری همراه خودش دارد.اگر این را پذیرفتی، به عنوان یک نشئه و خلسه ی بسیار لذت بخش می توانی از آن لذت ببری. همه ی هنرت باید این باشد که بتوانی زمان این نشئگی را طولانی تر کنی . همین . 


پ ن: اینکه بدونی وقت فراغ در هر وصالی می رسه و نگرانش نباشی و از قبل آغوشت رو به تمامی براش باز کرده باشی خیلی حال خلسه ی خوبی بهت می ده. اونوقت از در رابطه وارد شدن نمی ترسونتت. اونوقت از دوری لرزه نمی گیری. 

۱۳۹۸ آبان ۶, دوشنبه

کارما را می خواندم که خداحافظی کرده با وبلاگ. 
خودم را نگاه می کنم که چمدانم را باز کردم و دلم نمی خواهد بمانم. رفتن زده بود به سروم و شهر ها را پشت هم چیده بودم. از نورنبرگ... اما چی؟ چمدان را باز کرده ام و دلم تاب ماندن ندارد. بهانه؟ تا دلتان بخواهد. 
زندگی خیلی فرق کرده. کوالالامپور شهری است که آدم همیشه درش بماند؟ همینقدر ه بتوانی شب ها در آن شب زنده داری کنی و نوری بگیری برای ادامه کافیست اما من دلم می خواهد بمانم و برنگردم از آن. 
وقتی بعد از مدتها وبلاگ می خواندم یادم افتاد باید با کسی حرف بزنم. بگویم این میز، دیگر میز من نیست. تلفن را برداشتم و به یک سایکولوژ زنگ زدم تا بخواهم گوشم کند.