۱۳۹۷ اسفند ۱۹, یکشنبه

کار کن لطفا
کار کن
با خودت که رو راست باشی تکلیفت روشن تره. بر خلاف چیزی که بودم در سابق- متعهد، یک راه برو- امروز سختمه به کسی متعهد باشم توی هر چیزی.
از اینکه کسی کنج زندگیم باشه و اسمش توی فیوریت گوشیم باشه خوشحال بودم. امروز اما صادقانه از این می ترسم و هیچ توضیحی هم براش ندارم. 
اصلا با اصل آگهی دادن مخالف شدم. آگهی ها هیچ وقت شخص مناسبی را جذب نمی کنند. برای همین آگهی ندادم. به کیفیت زندگی اون طوری که باید فکر می کنم و لای در رو باز می زارم. کسی که باید داخل شه، داخل می شه. جاهایی که نخوام کسی داخل باشه بر می گردم سمت پنجره و پشتم رو به در می کنم تا اونی که باید بره، بدونه و راحت بره. سرم رو گرم دیدن منظره پشت پنجره می کنم. قبلا من می رفتم تا کسی که می خواسته بره، بره. نمی دیدم فضای خالی رفتنش را. صدای جیر جیر ِ لای در رو نمی شنیدم که بتونم باور کنم رفتنش رو. اما الان وایمیسم تا جا بیفته باور خلاء موجود. بی ذره ای کتمان. 
دردم؟ احتمالا میاد هنوز. چرا؟ چون زنده ام. 
خلاصه برای همین منتظر نموندم که کسی بیاد توی زندگیم که چاکرای قلبمو بگیره و سیطره وجود لاجوردیشو بپاشه روی زمین خاکی وجودم. برای هر بخشی یک پارت مجزا تعریف کردم. رفتم کلاب که برقصم. هر جوری که دلم خواست. یک سری شروط اولیه داشتم و بقیه اش خود به خود درست شد. حالا بی که قلبم درگیر کسی باشه می رقصم و هر بار جلوی آینه ی قدی سالن مربی وقت گرم کردن لبخند می زنه و لایک می ده از راه دور. بدنمم اینطوری راحت تر کش و قوس میاد. 
برای سفرم منتظر همسفر نموندم و ساعت رو کوک کردم روی 5 صبح و هر وقت دلم خواست راهی شدم و هر وقت دلم خواست برگشتم. حتی دلم نمی خواست این بار توی فرودگاه یا ایستگاه قطار هم منتظر کسی باشم. دلم می خواست هر جا دلم هوای تازه خواست وایسم و پیاده شم. 
برای کارم منتظر نموندم کسی آگهیم کنه و خودم شروع کردم بر اساس باورهام کارایی که باید رو انجام دادن و ایمان قوی ایی دارم که یک کار بزرگ و فرای باور خودم می کنم. 
برای همه چی دست روی زانوی خودم گذاشتم و در نتیجه راضیم. 

۱۳۹۷ اسفند ۱۷, جمعه

آدما نمی تونن همه ی تورو بدست بیارن. برای همین از پا در میان.

جاده توسی و آبی و مسخ و آروم و خلوته. شبیه جاده های تگزاس می مونه. از توی خونه که راه افتادم یه شلوار توسی ِ آروم و گشاد و گرم و نرم پوشیدم که روی استخون های بالای لگنم می مونه خیلی جاودانه. حالم باهاش خوبه. لباس ِآرمی می پوشم که برای سفرهای جاده ای گرفتمش. وقت نمی کنم موهامو ببندم و دلمم نمی خواد ببندم. فقط می خوام برم. طلوع رو می خوام توی جاده ببینم. وقتی سرخی کم کم ریخت توی آسمون وایسادم کنار جاده. همسفر؟ یه پیانیست ِ آروم همراه دارم که خیلی حرف نمی زنه و همین بهترین آپشن هست برام. 
توی زمونه ای از زندگی ام که راستش خیلی دلم نمی خواد حرف بشنوم. خیلی کم پیش میاد دلم بخواد یکی حرف بزنه برام من بشنوم. زدم به جاده. می دونی چرا ؟ چون یه حالیه قلبم. شبا دیر می خوابم و صبح ها زود بیدار می شم. نمی زاره بخوابم. می فهمی چی می گم؟ 
می شنوی صدای منو؟ 
باید برم سفر اینجور وقتا. این بار هم جنوب دلمو برده. شهر ِ تکراری؟
نه نه نه! دلم نه شهر و نه آدم های تکراری می خواد. اینو وقتی وایسادم و توی هوای یخ طلوع رو دیدم به کیت گفتم. گفتم مهر برای بار دوم که منو دید گفت زیاد نمون. آدما نمی تونن همه ی تورو بدست بیارن. برای همین از پا در میان. وقتی شش بار با یکی بودی بار هفتم بزار آخرین و بهترین بار باشه و بعد برو. برای همین با آدمای تکرای و شهرهای تکراری حال بهتری از الان نخواهم داشت. 
دور سرم که لچکی بلند بستم یشمی که موهامو باد نزنه توی صورتم. 
رسیدم به یه جاهایی از جاده که می تونم آروم آروم فکر کنم. چرا؟ چون دورم پر از سطح ِ همواره. نه خونه ست نه درخت. فقط سطح. ته ته ته ش می شه یه سری رشته کوه که پشت هم پنهان شدن و توی این هوای توسی هر کدومشون سایه روشن یک طیف رنگی هستن. فکر می کنم به اینکه می شه به من بگی چطوری تموم میشی و چطوری شروع می شی توی قصه های زندگیت؟ با توام ها که داری می خونی. چقدر ما آدما با هم فرق داریم. هیچکی نمی تونه بهمون نسخه بده. هیچکی قلبمون کف دستش نبوده که بدونه کی باید وصلش کنه به خونه و خون که باز بتپه. 
شونزده ساعته دارم می رم فقط. از راه هم رفتن و هم برگشتنش رو بلدم. منظرم تو اومدنش رو صرف کنی برام. 

۱۳۹۷ اسفند ۱۳, دوشنبه

میم برام نوشته از جئوف. که یه روزی توی آفیس مدیر استخر رزومه میم رو دیده گفته با خودش چه دختر باهوشی. دنیا چرخیده و چرخیده آوردتشون گذاشتشون حالا توی یه جا با هم کار کنن و دلشون قلاب شه بهم و حالا از توی تخت برام نوشته مگه می شه انقدر دنیا روی دور تند ببرتت توی بغل آدمی باشی که از دور فکر کردی دلت براش رفته؟ 
من؟ 
فکر می کنم هیچی نشد نداره. نباید بترسی و فقط بری و سرنح های دلت رو دنبال کنی. یاد بگیری کم کم صدای دنیای بیرونی رو که پر از قانون و باید و نباید و ترسه رو خاموش کنی و صدای قلبت رو بلند و بلند تر کنی تا گوش دنیا رو کر کنه. 

۱۳۹۷ اسفند ۱۱, شنبه

یکی از نیاز های روحم اینه پیاده راه برم وبه صدای پرنده های صبح گوش کنم. ببینم زمستون وایمیسه به استقبال بهار. دستشو می گیره و بهش خوش آمد می گه. همین طوری قهر نمی کنه بزاره بره. 
اگر چند روز بی توجه به اینها راه برم حس می کنم روحم رو یه جایی جا گذاشتم. یه مدتیه  در مورد میل های درونیم و تمایل هام فکر می کنم. 

می خوام چیزایی که تمایل خودمه به تمامی به آغوش بگیرم تا هر وقتی که دلشون خواست دیگه نباشن و فصل زمستونشون تموم شد. اون وقت درو باز می کنم ببینم چی می خواد بیاد بشینه جاش. همینطوری هول هولکی همه چی رو بیرون نکنم. از اون ور لای در رو باز می زارم تا میل های دیگران که بنابر ترس از قضاوت، ترسیدن، ترسیدن ، ترسیدن و وای از ترسیدن باعث شده همراهم باشن، کم کم برن. 
همینطوری بین مرتب کردن کشوی کمد لباسام، تمرین آشپزی غذای جدید، پیاده روی، رانندگی به صدای قلبم و ابرازهای روحم گوش می دم. دلم خونه مه. خونه ی دلمو می تکونم. همه چی رو مرتب تر می چینم. خوش رنگ تر. روی فرم تر. به گل های دلم آب می دم. دلم خونه ی ابدی جانمه.