۱۳۹۷ اسفند ۱۷, جمعه

آدما نمی تونن همه ی تورو بدست بیارن. برای همین از پا در میان.

جاده توسی و آبی و مسخ و آروم و خلوته. شبیه جاده های تگزاس می مونه. از توی خونه که راه افتادم یه شلوار توسی ِ آروم و گشاد و گرم و نرم پوشیدم که روی استخون های بالای لگنم می مونه خیلی جاودانه. حالم باهاش خوبه. لباس ِآرمی می پوشم که برای سفرهای جاده ای گرفتمش. وقت نمی کنم موهامو ببندم و دلمم نمی خواد ببندم. فقط می خوام برم. طلوع رو می خوام توی جاده ببینم. وقتی سرخی کم کم ریخت توی آسمون وایسادم کنار جاده. همسفر؟ یه پیانیست ِ آروم همراه دارم که خیلی حرف نمی زنه و همین بهترین آپشن هست برام. 
توی زمونه ای از زندگی ام که راستش خیلی دلم نمی خواد حرف بشنوم. خیلی کم پیش میاد دلم بخواد یکی حرف بزنه برام من بشنوم. زدم به جاده. می دونی چرا ؟ چون یه حالیه قلبم. شبا دیر می خوابم و صبح ها زود بیدار می شم. نمی زاره بخوابم. می فهمی چی می گم؟ 
می شنوی صدای منو؟ 
باید برم سفر اینجور وقتا. این بار هم جنوب دلمو برده. شهر ِ تکراری؟
نه نه نه! دلم نه شهر و نه آدم های تکراری می خواد. اینو وقتی وایسادم و توی هوای یخ طلوع رو دیدم به کیت گفتم. گفتم مهر برای بار دوم که منو دید گفت زیاد نمون. آدما نمی تونن همه ی تورو بدست بیارن. برای همین از پا در میان. وقتی شش بار با یکی بودی بار هفتم بزار آخرین و بهترین بار باشه و بعد برو. برای همین با آدمای تکرای و شهرهای تکراری حال بهتری از الان نخواهم داشت. 
دور سرم که لچکی بلند بستم یشمی که موهامو باد نزنه توی صورتم. 
رسیدم به یه جاهایی از جاده که می تونم آروم آروم فکر کنم. چرا؟ چون دورم پر از سطح ِ همواره. نه خونه ست نه درخت. فقط سطح. ته ته ته ش می شه یه سری رشته کوه که پشت هم پنهان شدن و توی این هوای توسی هر کدومشون سایه روشن یک طیف رنگی هستن. فکر می کنم به اینکه می شه به من بگی چطوری تموم میشی و چطوری شروع می شی توی قصه های زندگیت؟ با توام ها که داری می خونی. چقدر ما آدما با هم فرق داریم. هیچکی نمی تونه بهمون نسخه بده. هیچکی قلبمون کف دستش نبوده که بدونه کی باید وصلش کنه به خونه و خون که باز بتپه. 
شونزده ساعته دارم می رم فقط. از راه هم رفتن و هم برگشتنش رو بلدم. منظرم تو اومدنش رو صرف کنی برام. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر