۱۳۹۷ اسفند ۸, چهارشنبه

از پست های روزهای معمولی نویسی که خیلی دوستشان دارم، می خواهم بنویسم. 
چرا؟ 
چون چسبوندن تیکه های خیلی معمولی و واقعی زندگی بهم هست که می شه یک روز معمولی من. 
دیروز روز مادر، زن یا هر چی بود. برای خودم ناهار از رستوران مورد علاقه م سفارش دادم تا بشینم پشت میزم رو به پنجره و اتوبان رو ببینم و بخورم. دوست دارم این کار رو و از روزمرگی جدام می کنه. هشت سال هست که شروع به روان شناختی کردم و از شر استفراغ رها شدم. سال های سال صبح ها برایم با استفراغ شروع می شد. یک اضطراب درجه سه که تبدیل شده بود به ری اکشن بدن در صبح های زود. من از شروع می ترسیدم برای همین صبح ها که زمان شروع روز هست این واکنش اتفاق می افتاد. وقت هایی که یک اتفاق جدید در زندگیم می خواست شروع شود این علائم تشدید می شد و من طوری باهاش کنار اومده بودم که خیلی عادی شده بود برام. شخصا درون گرا و بسیار احساسی بودم اما کسی نمی دونست پشت این چهره ی سفت و محکم ماجرا از چه قراره. تا اینکه هشت سال پیش یک بحران داشتم در زندگی و باعث شد کار از کار بگذره. چطور؟ 
مثل یک موج سواری که یک موج جدید اومد باشه توی زندگیش و نتونه روی تخته اش سوار بمونه. می ره زیر آب و ریه اش پر آب می شه. نمی تونه نفس بکشه و تا وقتی توی آبه نمی تونه آب رو بیاره بالا. تا وقتی توی بحران غرق شده بودم نمی تونستم خودمو نجات بدم. باید خودمو می کشیدم تا ساحل و کمک می کردم به خودم.
 برای همین تصمیم گرفتم برم و از تجویز پزشک و ترکیبات شیمیایی- دارویی دور باشم. یک دختری به اسم یلدا رو بعد از سفرم شناختم که کمکم کرد به یک بُعد جدید از خودم آشنا بشم و بعد ها تر مدل ِ خاص خودمو ازش کشف کنم و راه خودمو ادامه بدم. 
برای همین وقتهایی از زندگی که تکه های یک روز معمولی رو بهم می چسبونم و مرورشون می کنم، از درون دارم تحلیل و بررسی می کنم که هیچ چیز انقدر معمولی نیست، که نیاز نداشته باشه بهش فکر کنم. اونم کِی؟ وقت نوشیدن چای پشت یک پنجره قدی ِ بلند مشرف به شهر. 
بعد از کار رفتم فروشگاه. خرید کردم. بنزین زدم. برگشتم خونه. خریدها رو جابه جا کردم. سوپ گرم با خودم بردم توی کاناپه و برای خودم فیلم گذاشتم و چراغ ها رو خاموش کردم. خیلی صادقانه با زندگی مستقل سالیانه ام در صلح ام. 

پ ن: مدتیه نمی تونم اینجا عکس آپلود کنم. اگر راهی داشتید بگید. پیج شخصی ایستاگرامم جواب کارمو نیم داد . یک پیج مجزا داشت ناردونه که پرداختم به برگزاری یکی از دوره های آنلاینم در اون. اما بعد از اون انگار دارم کم کم اونجا می نویسم. 
true.stories.of.miracle

۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه

پ ن از سری نامه ها

چند روزی هست برای boy نامه ننوشتم. نه اینکه خسته شده باشم از اینکه آدرسش را نمی دانم. نه اینکه دیگر روی ندیده اش را دوست نداشته باشم. نه! فقط حرفی برای گفتن نداشتم. 

بین لیست کارای روزمره نوشتم زنگ به بانک بابا. 
همین که هست توی لیستم خوبه و همین که دونه دونه کاراش تموم بشه اندوهناکم می کنه و هم اینکه مصائب بی وفایی ها سر بیاد
خوشحالم می کنه.  

۱۳۹۷ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

ویس گذاشته مونا 
صبح بخیر 
امیدوارم یه اتفاق خیلی خیلی خوب بیفته برات 



همین از دنیا بسه 
من هیچ وقت خودمو باور نداشتم. همیشه همه جا وایسادم بقیه پرزنتم کنن. یه مدتیه خلاف معمول دارم راه می رم. اون روز رفتم پیش صاحب گالری و گفتم من می تونم فروش میلیاردی براتون به ارمغان بیارم. اولین بار یادمه بیست و یک سالگی وقتی بیست و هفت اسفند رفتم دفتر کامران که دومین تجربه کاری مو داشته باشم، نشستم محکم گفتم من خیلی خوبم اگر منو خواستین با شرایطی که گفتم بهم زنگ بزنید. حالا این روزها دارم خیلی این ریسک رو می کنم. 
اون روز آقای شهرامی وقتی فهمید فقط فردا رو وقت دارم دفاع کنم، بهم گفت می تونی و نترس همهی  تنم لرزید. 
قضیه از این قرار بود که همه ی تلاشمو کرده بودم پشت دفاع نمونم اما یک مهر پایین یک نامه اشتباه خورده بود و من توی وقت اضافه می دوییدم برای اون مُهر و یک جایی دست کشیدم و گذاشتمش به معنای واقعی کلمه به امون خدا. 
عصر از خیابون گیلان پیچیدم توی پاسداران وخورشید داشت یک غروب قشنگ می کرد. رسیدم دانشگاه گفتن یا هشت صبح یا سال دیگه. به لطف فراری بودن از کارهای نیمه تموم هم ترسیدم و هم لرزیدم. آقای شهرامی فقط می گفت می تونی. چقدر ایران ما لنگ این تو می تونیه. یک واحد درسی بزارن در تمام سالهای تحصیلی که توش باشه تو می تونی، نترش. 
اما وقت برگشتن از دانشگاه باید می رفتم سالسای شنبه شب. با خودم فکر کردم اگر قرار به شدنه که حالا اینطوری شده، پس با یک ساعت هم رقصیدن چیزی از دنیا کم نمیشه. فرداش وقت طلوع خورشید خیابون گیلان بودم. دفاع هم تموم شد. هر شب ساعت ده و نیم می خونم تو می تونی و لاغیر. 

۱۳۹۷ بهمن ۲۷, شنبه

همینطوری که لباسمو در میارم برم هموم یاد مالنا می افتم. بدنم دون دون می شه از سرمای هوا و تا آب گرم شه وایسادم کنارش که صدای تلفنم رو از روی تخت می شنوم. یادم میاد شبه و این ساعت کی می تونه باشه؟ توی دلم یه چیزی می ریزه که شاید کسی باشه که یخ زیر پاش نشکسته و زنده مونده اما فکر می کنم باید برم زیر دوش تا گوشم رو هوای آب برداره با صدای کووواوووووواواواو و دیگه صدای زنگ تلفن رو نشونم که نرم برش دارم که نرم دنبال چیزی که دنبال نداره اصن.
همه هفته را از این جلسه رفتم توی اون مهمونی و از اون مهمونی رفتم جلسه بعدی. لباسهامو دونه دونه در آوردم گذاشتم روی سبد چوبی کنار اتاق. 

۱۳۹۷ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

sb is calling you

روی اسکرین  سیورنوتیفیکیشن میاد می نویسه گوشیتو بردار ویدیو کال داری  
جواب می دم روی صفحه تصویر یخ می بینم. دقت می کنم و تصویر می چرخه روی منظره یک دریاچه یخ زده.
یه صدا میاد می گه صداشو می شنوی که داره ترک می خوره چون روش وایسادم؟ 

۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه

لای درهایی که بازند یک امید نیمه جون گیر کرده

صبح ها خیلی زود بیدارم میشم. مدیتیت می کنم. یک کم کتاب می خونم. 
روز تعطیل هست و می خوام برم سمت خونه ی پدر ِ پدری. زنده ست و ته دلش کورسویی هست. از کجا می دونم؟ چون هنوز صبح ها بربری تازه و تخم مرغ می خوره و چای توی فلاسک آماده می زاره. آقاجون مرد سالارترین مرد خاندان بود. کسی باهاش شوخی نمی کرد و هنوز عزیز به فامیلی صداش می زنه. من اما براش "خرِ بی غیرت" بودم. خرِ بی غیرت در خاندان ما اصطلاحی است که همه آرزو دارن آقاجون یک روز به این مقام نائلشون کنه. کسی که می تونه شوخی کنه با آقاجون، با صدای بلند می خنده، جین می پوشه و کلا قانون شکنه و از قوانین خاندان پیروی نمی کنه! 
من اولین نوه ای بودم که خر بی غیرت شد و آخرین زن خاندان به این سمت. روز ِ تعطیل هست و تصمیم گرفتم برم سمت شون. یه روزی برام پنج شنبه ها آخر ذوق دنیا بود توی خونه ی آقاجون. امروز اما سختمه برم ببینم به قول آقای مستر بکس #عشرت_آباد خالی و سوت و کوره و حالا سردمداران خونه نشستن توی خونه و گذر فصل ها رو از پشت پنجره می بینن. 
قبل از اینکه آخرین نفس هامونو بکشیم باید بریم یک بار دیگه همو بغل کنیم و توی بغل هم بغض کنیم. برای همین لباس آرمی می پوشم و شلوار سبزِ جنگی و شال گردن و کت گرم تا از سرمای تنهایی عشرت آباد یخ نزنم. 
نزدیکای خونه بربری و تخم مرغ و کره می گیریم تا برای همه سالهایی که خواب بودیم و آقاجون توی طالقون می رفت شیر تازه دوشیده شده برام می گرفت و تخم مرغ نیمرو می کرد یک جبرانی غیر منطقی و احساسی رو تعریف کرده باشیم. 
ساعت ده صبح می رسم. در حیاط بازه. همونجا دلم نمی ریزه! دلم می گیره. آدم منتظر هم چشمش به دره و هم لای در رو باز می زاره یعنی دیگه چشمم داره خشک می شه بیا تا من با بغض بغلت کنم لعنتی ِ غریبه یا آشنا که دیگه فرقی نمی کنه کی باشی چون من دیگه نمی شناسم تو کی هستی به مرحمت آلزایمر لعنتی! 
از پشت شیشه ها منومی بینه  آقاجون و بلند صدام می کنه... س ِم ی را ... تنها آدمی که به کسره  ی "س" صدام می کنه. می گم جانم آقاجون دارم می آم تا کفشامو در بیارم دلش طاقت نمیاره و بغض می کنه. من بغض لعنتی شو هیچ وقت تا قبل از بابا ندیده بودم... بغلش می کنم می گم مرد دمت گرم ریشاتو زدی ردیف ترین شدی... عزیزیه تشک با طرح ریز داره که یادمه واسه مهمونای خیلی عزیزِ عزیز بود. حالا خودش شده مهمون ِ خودش! ای وای بالام جان ... بغلش می کنم می گه خوبید شما؟ می گم خوبم عزیز. 
آقاجون می گه یه مدتیه صبونه خوردن یعنی سه صبح. می گم من نخوردم اما. میای باهم نیمرو و پنیر تبریزی و بربری تازه بزنیم؟ می گه بیار ببینیم چی می شه. می آرم همه شو می زنه به جانش و اصرار برو دو تا دیگه هم بزن. عاشق زیاد خواستنش از کِیف های دنیایی ِ ساده و کوچیکم. بعد می گه برو آلبوم بیار جوونیشو با هم می بینم. به عزیز می گم چطور شد تونستی مُخ این مرد خوشتیپُ بزنی؟ کجاست لنگه اش منم برم بزنم تمومش کنم؟ عزیز می خنده می گه تروخدا راست میگی؟ نمی دونم کدوم پارتشو باور نداره اما روی پارت اولش که آقاجون ردیف ترین بوده قهقه می زنه ؛ هنوز باورشه چون قهرمانش تنها اسمیه که یادش مونده. 
آقاجون می گه اگه اینا بدون تو می اومدن برشون می گردوندم تا بیارنت. گفتم نه دیگه حیا کردم اومدم آقاجون. عاشقِ شدت ِ خواستن شم. 
آخرش می گه از عکسم روی دیوار یه عکس بگیر نگهش دار خیلی ابهت داره. راست می گه. عکس می گیرم. 

قدر همه دنیا هم دلم باز و هم دلم بسته شد. 
باز برای اینکه به چشمام دیدم که عشق از آلزایمر و مرگ و فقدان و از دست دادن و هر چیزی قوی تره. هنوز عزیز آقاجون رو به فامیلیش و اُبُهتش یادشه و جهانش آقاجونه. 
دلم بسته شد برای سکوتی که یقه ی عشرت آباد رو چسبیده بود. 

سالهاست ما در خواب بیداریم، 
در بیداری، خوابیم. 

۱۳۹۷ بهمن ۱۴, یکشنبه

maybe it's time

یه سکو هست روبروی ساحل. 
کمی مونده به اون از درخت یه چیزی افتاد توی چشمم. وایسادم و چشمامو شروع کردم به مالیدن. اشک می آد از چشمم و نمی تونم خوب ببینم. می بینم جلوتر از من وایساده. تصویر تاره. با یه چشمم واضح می بینم با یه چشمم تاره. مثل یه پلان از یه فیلم یا یه شات از یه عکس که وقتی داری لنز رو تنظیم می کنی هی تار میشه یه واضح تا وقتی فوکوس می کنه روی یه قسمتی از ماجرا...
با چشم تارم می بینم داره بهم نزدیک می شه و با چشم واضح م می بینم حالا رسیده کنارم. فرمون دوچرخه مومی گیره و می پرسه برم برات آب بگیرم؟ 
سیر کردن با یک پروسه تا خودش درست شه الان شده قسمتی از لایف استایل امروزیم . خوبم باهاش . آب نمی خوام. خوب می شه الان. واقعا هم خوب شد. حالا هر دو چشمم واضح می بینه روبروم فقط ماسه ی سفیده و دریای سیاه و آسمون کبود و سیاهه از شب. 
یک کم جلوتر توی ماسه ها دوچرخه رو می زارم می ریم روی یه سکوی ساحلی که می تونه روش کلی زندگی گذشته باشه می شینیم روبروی دریا. یک باد خنک توی هوای مطبوع می ره زیر پوستم. آخیش. چقدر همینو از دنیا می خواستم. چشمامو می بیندم و روی صحنه ی آهسته باد از روی پوستم می گذره و صدای قلبم می پیچه توی گوش دریا و ساحل همه ماسه هاش قدرت جاذبه شونو از دست می دن و با باد می رن و می شینن توی یک سرزمین ساحلی دیگه ... از کیهان جدا شدم.
 همسفر دراز کشیده روی سکوی ساحلی و دستمومی کشه می گه بیا از اینجا ببین آسمونو. دراز می کشم . سکو فرو می ره توی پوست کمرم. برای دیدن خوشگلیای زندگی یه جاهایی باید بزاری کمرت بخوره به سفتی های زندگی. می ارزه بعدش. همه چی درست می شه. 
قصه ی آدم های غریبه که یک هو یه قسمتی از پیله شونو باز می کنن و نشونت می دن یه روزی از همین جا پروانه شدن شنیدنیه. مردایی که وقتی تصمیم می گیرن حرف احساسی بزنن صداشونو یه جایی می ندازن توی گلوشون و گریه شونو قورت می دن دوست دارم. همینجوری که داره برام می گه چطور زندگی نجاتش داده و بلند می شه و روشو می کنه به ساحل غربی می زارم خودش خوب شه. آخرش می گم می خوای بغلت کنم؟ سرشو تکون می ده یعنی که اوهوم. جاش می دم با یه دنیا ستاره توی بازوهام.
جزیره، کشور نیست. یه جایی از همه جا قطع شده و وقتی تصمیم گرفتم برم جزیره خواستم همینطوری باشم. بی که بدونم قراره لحظه ی بعدی چی بشه و چی باشم. 

۱۳۹۷ بهمن ۱۲, جمعه

اشارات نظر

برم دوچرخه یا موتور بگیرم شب گشت بزنم جزیره رو. لباس پوشیدم بزنم بیرون. گفت موزیک رادیو سالسا گوش کنیم؟ یه قهوه ریخت داد دستم و نشستم رادیو سالسا گوش کنم. پرسیدم سالسا می کنی مگه؟ کمی یه وقتی! یه شهاب سنگ پرت شد توی سرم. یاد موئه افتادم که اولین بار با لباس زرد پاییزی و گردنبند میم دست سازش با مهره های تسبیح توجه م رو جلب کرد. چقدر دور شده از اون سالها... چند دقیقه بعد ترش داشتم سالسا می کردم و بین چرخهایی که می خوردم دیدم هنوز همونقدر آماده وسرپام.  مثل زندگی می مونه. از یه جایی به بعد مهم نیست کی لیدت کنه این تویی که باید بدونی قوس کمرت رو کجا بندازی چفت شه توی دست زندگی. اینکه از یه جایی به بعد دست از کنترل محیط بر می  داری و سعی می کنی گوش کنی فقط... خوب گوش کنی... خوب گوش کنی ...خوب گوش کنی ...خوب گوش کنی ...خوب گوش کنی ...خوب گوش کنی ...خوب گوش کنی ... هزار بار خوب گوش کنی ...
یادمه اون موقع هم موئه می گفت تو فقط به دست من خوب گوش می کنی ، جاهای دیگه خودسری، یاغی ایی، هر جا بخوای دست لیدرت رو ول می کنی می ری تاب می خوری.. نباید ... تو فقط گوشت به دستت باشه... 
اما حالا زندگی یادم داده بود گوشم به دستم باشه یعنی چی . زندگی فرآیند بایدها و نبایدهای نوشتنی نشد برای من.. شد باید یا نبایدهای لمس کردنی در همون لحظه... هیچ وقت هیچ قانونی برام دائمی کار نکرد و خودش سر وقتی که فکرشم نمی کردم خودشو نقض کرد. من شنونده خوبی نبودم وگرنه زودتر از اینا می تونستم خوب چرخ بخورم، خوب کت واک برم و چرخ نخورم. زندگی رو به رقص بیار فکر کنم عنوان کتابیه که خیلی ها نوشتنش یا به گوش من خیلی زیاد خورده اما حالا فهمیدم انگار منظورش چی بوده. 
 کت مشکی مو کشیدم تنم  با دوچرخه جزیره رو توی شب روی چرخ سوار بشیم. 

پاهامو فرو کردم توی ماسه های گرم. خیس هم بودن. پرنده ها صلح قرن بیست و یک داشتن با آدمهایی که از جنگ برگشته بودن به ساحل. بعد رفتم روی یک نیمکت و پیرهنمو کشیدم روی تنم. آفتاب از ده سال اول زندگیم رد شد و رسید به ده سال دوم و توی بیست و هفت سالگی وایساد. من همونجا خوابم برد. یک وقتی با صدای مرغهای دریایی بیدار شدم. دلم کمی غذا می خواست و خوابم تا شب سرحالم کرده بود. راه افتادم سمت غذا. همسفر زنگ زد. دلم یک رستوران کنار پیاده رو با آفتاب گرم می خواست. یک غذایی که شبیه اسمش نبود پشت به آفتاب ، با کمی نوشیدنی خوردم. حرف زدیم. یاد فیلم seekin a friend for the end of the world  افتادم. وقت غذا خوردن گفتم یه قصه بگو یکم بشناسمت. نمی دونم اون گفت یا من که وسطش فهمیدیم بچگی اهل یه قریه بودیم. حالا می تونستیم راجع به درختایی که رفتن زیر سد و فقط نوکشون بیرون مونده حرف بزنیم، راجع به دوراهی قریه... چه دنیای کوچیک از هم دوری دارن آدما.