۱۳۹۷ بهمن ۱۲, جمعه


پاهامو فرو کردم توی ماسه های گرم. خیس هم بودن. پرنده ها صلح قرن بیست و یک داشتن با آدمهایی که از جنگ برگشته بودن به ساحل. بعد رفتم روی یک نیمکت و پیرهنمو کشیدم روی تنم. آفتاب از ده سال اول زندگیم رد شد و رسید به ده سال دوم و توی بیست و هفت سالگی وایساد. من همونجا خوابم برد. یک وقتی با صدای مرغهای دریایی بیدار شدم. دلم کمی غذا می خواست و خوابم تا شب سرحالم کرده بود. راه افتادم سمت غذا. همسفر زنگ زد. دلم یک رستوران کنار پیاده رو با آفتاب گرم می خواست. یک غذایی که شبیه اسمش نبود پشت به آفتاب ، با کمی نوشیدنی خوردم. حرف زدیم. یاد فیلم seekin a friend for the end of the world  افتادم. وقت غذا خوردن گفتم یه قصه بگو یکم بشناسمت. نمی دونم اون گفت یا من که وسطش فهمیدیم بچگی اهل یه قریه بودیم. حالا می تونستیم راجع به درختایی که رفتن زیر سد و فقط نوکشون بیرون مونده حرف بزنیم، راجع به دوراهی قریه... چه دنیای کوچیک از هم دوری دارن آدما. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر