۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه


بالاخره قطار دوم هم صحیح و سالم رسید به مقصد و همه مسافرها پیاده شدند. میم را نگه داشتم از یکصد و چند نفر. خودش می خواست پیاده نشود، من هم گفتم بمون. 
یک طنز قشنگی دارد مستر بکس در وبلاگش که یک روزی از ترو و تازه بودن کباب دل و جیگر مرغ نوشته بود من دلم می خواست دست ببرم توی عکس و تکلیف دلم را یک سره کنم. یک روز اگر اشتباه نکنم در باب غذای گیاهی نوشته بود. چشمام گرد شده بود و گفته بودم مستربکس؟ با آن حجم علاقه به کوبیده؟ نه بابا! چه کاریه ؟ 
تا اینکه دوره خودم شروع شد و شتر دم خونه ما خوابید. خوشحالم که آخرین تکه استیک توی یخچال رو قبلش خورده بودم و مهمانی باقالی پلو با ماهیچه دقیقا در شب قبل شروع دوره واقع شده بود. اینها همه لطف کردگار می تواند باشد که تو را از باقالی پلو با ماهیچه و روغن کرمانشاهی که وعده اش را به دوستانت دادی و خودت صبح با کلی ذوق فلفل سیاه روی آن سابیده ای و زعفرانش را دم کرده ای فیض ببری و صبح آن روز سلام داده ای بر سبزیجات. سلام کاهو، هویج، جوانه ها، قارچ عزیزم، حضرت بادمجان، کدوهای قلمی، نودل و روغن های گیاهی. زندگی را می بینی؟ گوشتخواری می گذرد و این نیز بگذرد. همه داستانش اینه. 

حالا شب نون نوشته بیا شام پیشم و چون قطار ایستاده شبیه آدم هایی هستم که وقت دارم تا حرکت بروم توی ترمینال گشتی بزنم. نون نوشته دم پختک؟ نوشتم آخ که اعیونی گیاهخواریست. 

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

همه چیز همانطور که دلم بود برگزار شد. نیمه شب تهران را می پاییدم که چه آرام ش نیست. رسیدم خانه خواب نمی برد مرا. از آن صبح هایی بود که باید تقویم را به اشک خونت قرمز می کردی و می نوشتی الا یا ایها الآدم من امروز تعطیلم.
بین روز تکست آمد بچه برادر را آوردند برویم لوازم التحریر اول مدرسه اش را بخریم؟  یک هو دلم پاییز شد. چه زود هفت ساله شد. چقدر زمستونی که آمده بود سرد بود. شب تولدش مست بودم و تولد مرد بود. پسر بچه هفت ساله ای که امروز کیف و کفش و دفترهایش را با وسواس انتخاب می کرد منو کوچ داده بود سالهای دور اول های مهرم.
هوای خانه همانقدر پاییز است که باور نمی کنید. خوابم نبرده و نشستم اسکرول می کنم. کار؟ خیلی دارم. اما دلم چای سبز و دارچینمه. امروز زاناکس حالش سی و یک شهریور است. در دلش ترشی انداخته.

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

نشست روی سن و جلوی تماشاچی ها از ته دل اشک ریخت که کاش آدم بمیرد اما نمیرد و بشود روزهای قبل عروسیش... می خواست برنگردد... چقدر خستگی در آدمها واژه های کمی دارد برای تعریف... از استیصال کمی باید برای این روزگاران واژه بسازند. در انتها مردمان ایستاده بودند و کف زده بودند.

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

دوشنبه معمولی می باشد

بیدار شدم و دوش گرفتم بعد رفتم دفتر. امروز حس کردم باید صورتم را بیشتر سمت آفتاب بگیرم. کمی به ناردونه فکر کنم و کمی هم صدای خنده های لوگان را توی دلم روشن کنم بشنوم. با نون حرف زدم گفت دیت دیشب خوب بوده و هنوز برای زنها بوسیده شدن دستشان توسط مرد ها لذت بخش است. یادم افتاد این صحنه را از نزدیک چند شب پیش هم دیدم. امروز توی شرکت جدید هم جلسه داشتم و حسادت همه زنها هنوز برایم جالب است. شب بعد از تمرین باید بروم کمی کلم بروکلی بخرم. الان هم از پشت میز بلند می شوم می روم کنار پنجره تا ببینم حال گیاههای رو به آفتابم چطور است.

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

یک ماهی تابه بزرگ پیاز رشته ای نازک سرخ کرده ام، یک ماهی تابه کدو و یکی دیگر قارچ سرخ کرده ام. یک ظرف عدسی ساخته ام و یک ظرف خوراک لوبیا. همه اینها غذای مرد راههای تند و سخت است.
صدای جوی اب وسط روستای کودکی دم غروب آفتاب، حوالی ساعت هفت و نیم عصر توی گوشم است که همیشه کسی در راه نشسته بود و چشم به راه مسافری بود. حالا من اما با این همه غذا دراز کشیده ام و چشمی به راه ندارم.

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

کی بوده گفته تنها صداست که می ماند؟ من یه بوسش کنم. اما تصویر هم هست. دست خط هم هست. بو هم هست. 
از دورهمی ها بود که کسی تارش را می زد و یکی بلند تر و بقیه آهسته تر می خواندن با او.
... و هیچ ضبط صوتی صدا را آن طور که قلب تو می گیرد، نمی گیرد. آیا این منحصر به فرد نیست؟ 
صدایش را روی یک موزیک ضبط کرده... از صبح ساوند کلود من است. من ساوند کلود هستم. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

داشت می گفت اولین دیدارها آدم را آب دیده می کند. گفت اولین بار که توی موسسه دیدمت سخت بودی. همان روز یکی دیگر هم همین را گفت. دیروز اما سعی کردم دیگر سخت نباشتم و ربان قرمز لطفا نزدیکتر نشوید آدمها را بردارم بیارم جلوتر. رفتم جلو و او را که گفته بود اگر مرا دیدی و شناختی برایم بگو، سلامش کردم.  مستان سلامت می کنند طور.
داشتم کتاب می گرفتم و پشت جلد کتاب رو می خوندم. دوشنبه ها شده رسم که ببرم خودم را بین درخت های بریده شده و زندگیم را فُرم بدهم. درست انگار خودم را شبیه گِلی می بینم که خودم نشسته ام پای سفالگری و خودم را فُرم می دهم. همه زندگی اینست. ما خودمان را فُرم می دهیم با عاشقی، بعد ترش با فارغی، بعدش با مهاجرت، بعدش با سفر...کسی زد روی شانه ام. برگشتم نگاهش کردم. پرسید اسم شما ... خیلی با مکث و تردید شروع کرد حروف اسمم را هجی کردن. نگاهش کردم و گفتم بله. حالا با همه وجود اسمم را می دانستم. آدم ها اگر خودشان را یاد بگیرند کم کم درخت ها هم آدم ها را می شناسند. 



۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

نوشته بودند قرار است شهاب سنگ بگذرد از آسمان. دلم را برداشتم بردم دم رودخانه. شب رودها خیلی مبهوت کننده اند. سنگ های کف رودخانه را نمی بینی اما صدای رودخانه را با همه وجودت می شنوی. سنگ ها و آبها با هم این صدا را درست می کنند. درخت ها در شب را جایی که هیچ نوری جز نور طبیعی ماه نیست دیده اید آیا؟ ببنید. یک سایه سیاه بزرگ و با ابهت. یک پل نفرروی چوبی دست ساز پیدا کردم که از این ور رودخانه می رفت آن ور دورخانه. روی پل که اندازه شانه هایم بود. نشستم سرم را گرفتم به جهانی که به آن تعلق دارم. آسمان جهان ابدی من است وقتی چشم هایم را می بندم. آخ که به تار مویی بند زمینم و چه دارم کنده می شم. جیرجیرکها از هیچ چیزی برای خلق یک شب پر از شهاب سنگ مهتابی کم نگذاشتند. من؟ حالا چقدر دور شده بودم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

چای سبز با طعم شیر را داد دستم و نشست پشت پیانوش. لاک های قرمز داشت و دلش را نواخت اما من نتوانستم قصه ام را ساز کنم. فقط توانستم تصور کنم چقدر در دلش گیاه معلق دارد که ریشه هایشان از خاک جدا شده اما هنوز زنده اند و نفس می کشند و می خواهند زنده بمانند. 
همه جا زمزمه است؟ زمزمه ی عشق نهان ِ من و توست.
انگار کن خبر فروپاشی دولتی را به رئیس جمهور در ایمیلی داده باشند و او از درون فرو ریخته باشد و از بیرون با شما به فیلم دیدنش ادامه داده باشد و فرو خفته باشد.

۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

خوانندگان عزیز رسیده ام خانه. فاصله محل کار تا خانه زیاد نیست. هوا چند درجه سانتی گراد بالای صفر است. کولر روی دور تند هو هو می کند. چای سبز و دارچین با نبات دم کرده ام. اگر کمی دقیق باشید من صدای حل شدن نبات را می شنوم. دیروز سالروز مرگ فریدون بود. برگشته ام توی اتاق تا ادامه کتابم را بخوانم. چند دقیقه پیش زیر یک شعری از خود شاعر نقل کردم اما بین ما هیچ نیست و تنها با هیچ، هیچ کاری نمی توان کرد...

داشتم شب را تمام می کردم و کِرِم صورتم را می مالیدم که گفت آخر هفته دور شویم. سکوت کردم. گفت کمپ، ستاره ... گفتم خبر می دهم و خزیدم زیر ملحفه خوشبخت سفید رنگم. صبح نوشتم خوش بگذرد نمی آیم. برای ماندن هیچ کاری جز بیکاری نداشتم. مقاله جدید ثبت شده بود و توی تسک هایم نوشته بودند کمتر از یک ماه تحویل فلان. همینطور که زل زده بودم به دیوار سفید روبرو فکر کردم حالا تحویل هم نشد، نشد. دلم می خواست همه آخر هفته را که آدم های دور و برم کوچ کرده اند دور ترها، همین جا باشم. نزدیک به خودم. روی همین تخت. پشت همین پنجره که از چارچوبش می خواهد کنده شود از بس خیال بیرون برش داشته. پشت همین پرده ها که توسی سفیدش حالم را سایه می زند. باید همان جا که قرارت را از کف داده ای، خوش قرار شوی. این بار دور شدن برایم کار نمی کرد. می خواستم از نزدیک تنهایی را ببینم. دست ببرم توی عمق عجیبش و خلاء ناباورانه اش را لمس کنم. می خواستم روی موج خش خش رادیو سیگنالهایی که صدا را هر از گاهی می آورند را با عمق جان بشنوم. اینجا کسی بود به نام تن که به تنهایی من نیاز مبرمی داشت. نمی بایست رهایش می کردم.