۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

همه چیز همانطور که دلم بود برگزار شد. نیمه شب تهران را می پاییدم که چه آرام ش نیست. رسیدم خانه خواب نمی برد مرا. از آن صبح هایی بود که باید تقویم را به اشک خونت قرمز می کردی و می نوشتی الا یا ایها الآدم من امروز تعطیلم.
بین روز تکست آمد بچه برادر را آوردند برویم لوازم التحریر اول مدرسه اش را بخریم؟  یک هو دلم پاییز شد. چه زود هفت ساله شد. چقدر زمستونی که آمده بود سرد بود. شب تولدش مست بودم و تولد مرد بود. پسر بچه هفت ساله ای که امروز کیف و کفش و دفترهایش را با وسواس انتخاب می کرد منو کوچ داده بود سالهای دور اول های مهرم.
هوای خانه همانقدر پاییز است که باور نمی کنید. خوابم نبرده و نشستم اسکرول می کنم. کار؟ خیلی دارم. اما دلم چای سبز و دارچینمه. امروز زاناکس حالش سی و یک شهریور است. در دلش ترشی انداخته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر