نشست روی سن و جلوی تماشاچی ها از ته دل اشک ریخت که کاش آدم بمیرد اما نمیرد و بشود روزهای قبل عروسیش... می خواست برنگردد... چقدر خستگی در آدمها واژه های کمی دارد برای تعریف... از استیصال کمی باید برای این روزگاران واژه بسازند. در انتها مردمان ایستاده بودند و کف زده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر