۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه


بالاخره قطار دوم هم صحیح و سالم رسید به مقصد و همه مسافرها پیاده شدند. میم را نگه داشتم از یکصد و چند نفر. خودش می خواست پیاده نشود، من هم گفتم بمون. 
یک طنز قشنگی دارد مستر بکس در وبلاگش که یک روزی از ترو و تازه بودن کباب دل و جیگر مرغ نوشته بود من دلم می خواست دست ببرم توی عکس و تکلیف دلم را یک سره کنم. یک روز اگر اشتباه نکنم در باب غذای گیاهی نوشته بود. چشمام گرد شده بود و گفته بودم مستربکس؟ با آن حجم علاقه به کوبیده؟ نه بابا! چه کاریه ؟ 
تا اینکه دوره خودم شروع شد و شتر دم خونه ما خوابید. خوشحالم که آخرین تکه استیک توی یخچال رو قبلش خورده بودم و مهمانی باقالی پلو با ماهیچه دقیقا در شب قبل شروع دوره واقع شده بود. اینها همه لطف کردگار می تواند باشد که تو را از باقالی پلو با ماهیچه و روغن کرمانشاهی که وعده اش را به دوستانت دادی و خودت صبح با کلی ذوق فلفل سیاه روی آن سابیده ای و زعفرانش را دم کرده ای فیض ببری و صبح آن روز سلام داده ای بر سبزیجات. سلام کاهو، هویج، جوانه ها، قارچ عزیزم، حضرت بادمجان، کدوهای قلمی، نودل و روغن های گیاهی. زندگی را می بینی؟ گوشتخواری می گذرد و این نیز بگذرد. همه داستانش اینه. 

حالا شب نون نوشته بیا شام پیشم و چون قطار ایستاده شبیه آدم هایی هستم که وقت دارم تا حرکت بروم توی ترمینال گشتی بزنم. نون نوشته دم پختک؟ نوشتم آخ که اعیونی گیاهخواریست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر