چای سبز با طعم شیر را داد دستم و نشست پشت پیانوش. لاک های قرمز داشت و دلش را نواخت اما من نتوانستم قصه ام را ساز کنم. فقط توانستم تصور کنم چقدر در دلش گیاه معلق دارد که ریشه هایشان از خاک جدا شده اما هنوز زنده اند و نفس می کشند و می خواهند زنده بمانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر