۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

داشتم شب را تمام می کردم و کِرِم صورتم را می مالیدم که گفت آخر هفته دور شویم. سکوت کردم. گفت کمپ، ستاره ... گفتم خبر می دهم و خزیدم زیر ملحفه خوشبخت سفید رنگم. صبح نوشتم خوش بگذرد نمی آیم. برای ماندن هیچ کاری جز بیکاری نداشتم. مقاله جدید ثبت شده بود و توی تسک هایم نوشته بودند کمتر از یک ماه تحویل فلان. همینطور که زل زده بودم به دیوار سفید روبرو فکر کردم حالا تحویل هم نشد، نشد. دلم می خواست همه آخر هفته را که آدم های دور و برم کوچ کرده اند دور ترها، همین جا باشم. نزدیک به خودم. روی همین تخت. پشت همین پنجره که از چارچوبش می خواهد کنده شود از بس خیال بیرون برش داشته. پشت همین پرده ها که توسی سفیدش حالم را سایه می زند. باید همان جا که قرارت را از کف داده ای، خوش قرار شوی. این بار دور شدن برایم کار نمی کرد. می خواستم از نزدیک تنهایی را ببینم. دست ببرم توی عمق عجیبش و خلاء ناباورانه اش را لمس کنم. می خواستم روی موج خش خش رادیو سیگنالهایی که صدا را هر از گاهی می آورند را با عمق جان بشنوم. اینجا کسی بود به نام تن که به تنهایی من نیاز مبرمی داشت. نمی بایست رهایش می کردم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر