داشتم کتاب می گرفتم و پشت جلد کتاب رو می خوندم. دوشنبه ها شده رسم که ببرم خودم را بین درخت های بریده شده و زندگیم را فُرم بدهم. درست انگار خودم را شبیه گِلی می بینم که خودم نشسته ام پای سفالگری و خودم را فُرم می دهم. همه زندگی اینست. ما خودمان را فُرم می دهیم با عاشقی، بعد ترش با فارغی، بعدش با مهاجرت، بعدش با سفر...کسی زد روی شانه ام. برگشتم نگاهش کردم. پرسید اسم شما ... خیلی با مکث و تردید شروع کرد حروف اسمم را هجی کردن. نگاهش کردم و گفتم بله. حالا با همه وجود اسمم را می دانستم. آدم ها اگر خودشان را یاد بگیرند کم کم درخت ها هم آدم ها را می شناسند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر