۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه

لای درهایی که بازند یک امید نیمه جون گیر کرده

صبح ها خیلی زود بیدارم میشم. مدیتیت می کنم. یک کم کتاب می خونم. 
روز تعطیل هست و می خوام برم سمت خونه ی پدر ِ پدری. زنده ست و ته دلش کورسویی هست. از کجا می دونم؟ چون هنوز صبح ها بربری تازه و تخم مرغ می خوره و چای توی فلاسک آماده می زاره. آقاجون مرد سالارترین مرد خاندان بود. کسی باهاش شوخی نمی کرد و هنوز عزیز به فامیلی صداش می زنه. من اما براش "خرِ بی غیرت" بودم. خرِ بی غیرت در خاندان ما اصطلاحی است که همه آرزو دارن آقاجون یک روز به این مقام نائلشون کنه. کسی که می تونه شوخی کنه با آقاجون، با صدای بلند می خنده، جین می پوشه و کلا قانون شکنه و از قوانین خاندان پیروی نمی کنه! 
من اولین نوه ای بودم که خر بی غیرت شد و آخرین زن خاندان به این سمت. روز ِ تعطیل هست و تصمیم گرفتم برم سمت شون. یه روزی برام پنج شنبه ها آخر ذوق دنیا بود توی خونه ی آقاجون. امروز اما سختمه برم ببینم به قول آقای مستر بکس #عشرت_آباد خالی و سوت و کوره و حالا سردمداران خونه نشستن توی خونه و گذر فصل ها رو از پشت پنجره می بینن. 
قبل از اینکه آخرین نفس هامونو بکشیم باید بریم یک بار دیگه همو بغل کنیم و توی بغل هم بغض کنیم. برای همین لباس آرمی می پوشم و شلوار سبزِ جنگی و شال گردن و کت گرم تا از سرمای تنهایی عشرت آباد یخ نزنم. 
نزدیکای خونه بربری و تخم مرغ و کره می گیریم تا برای همه سالهایی که خواب بودیم و آقاجون توی طالقون می رفت شیر تازه دوشیده شده برام می گرفت و تخم مرغ نیمرو می کرد یک جبرانی غیر منطقی و احساسی رو تعریف کرده باشیم. 
ساعت ده صبح می رسم. در حیاط بازه. همونجا دلم نمی ریزه! دلم می گیره. آدم منتظر هم چشمش به دره و هم لای در رو باز می زاره یعنی دیگه چشمم داره خشک می شه بیا تا من با بغض بغلت کنم لعنتی ِ غریبه یا آشنا که دیگه فرقی نمی کنه کی باشی چون من دیگه نمی شناسم تو کی هستی به مرحمت آلزایمر لعنتی! 
از پشت شیشه ها منومی بینه  آقاجون و بلند صدام می کنه... س ِم ی را ... تنها آدمی که به کسره  ی "س" صدام می کنه. می گم جانم آقاجون دارم می آم تا کفشامو در بیارم دلش طاقت نمیاره و بغض می کنه. من بغض لعنتی شو هیچ وقت تا قبل از بابا ندیده بودم... بغلش می کنم می گم مرد دمت گرم ریشاتو زدی ردیف ترین شدی... عزیزیه تشک با طرح ریز داره که یادمه واسه مهمونای خیلی عزیزِ عزیز بود. حالا خودش شده مهمون ِ خودش! ای وای بالام جان ... بغلش می کنم می گه خوبید شما؟ می گم خوبم عزیز. 
آقاجون می گه یه مدتیه صبونه خوردن یعنی سه صبح. می گم من نخوردم اما. میای باهم نیمرو و پنیر تبریزی و بربری تازه بزنیم؟ می گه بیار ببینیم چی می شه. می آرم همه شو می زنه به جانش و اصرار برو دو تا دیگه هم بزن. عاشق زیاد خواستنش از کِیف های دنیایی ِ ساده و کوچیکم. بعد می گه برو آلبوم بیار جوونیشو با هم می بینم. به عزیز می گم چطور شد تونستی مُخ این مرد خوشتیپُ بزنی؟ کجاست لنگه اش منم برم بزنم تمومش کنم؟ عزیز می خنده می گه تروخدا راست میگی؟ نمی دونم کدوم پارتشو باور نداره اما روی پارت اولش که آقاجون ردیف ترین بوده قهقه می زنه ؛ هنوز باورشه چون قهرمانش تنها اسمیه که یادش مونده. 
آقاجون می گه اگه اینا بدون تو می اومدن برشون می گردوندم تا بیارنت. گفتم نه دیگه حیا کردم اومدم آقاجون. عاشقِ شدت ِ خواستن شم. 
آخرش می گه از عکسم روی دیوار یه عکس بگیر نگهش دار خیلی ابهت داره. راست می گه. عکس می گیرم. 

قدر همه دنیا هم دلم باز و هم دلم بسته شد. 
باز برای اینکه به چشمام دیدم که عشق از آلزایمر و مرگ و فقدان و از دست دادن و هر چیزی قوی تره. هنوز عزیز آقاجون رو به فامیلیش و اُبُهتش یادشه و جهانش آقاجونه. 
دلم بسته شد برای سکوتی که یقه ی عشرت آباد رو چسبیده بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر