من هیچ وقت خودمو باور نداشتم. همیشه همه جا وایسادم بقیه پرزنتم کنن. یه مدتیه خلاف معمول دارم راه می رم. اون روز رفتم پیش صاحب گالری و گفتم من می تونم فروش میلیاردی براتون به ارمغان بیارم. اولین بار یادمه بیست و یک سالگی وقتی بیست و هفت اسفند رفتم دفتر کامران که دومین تجربه کاری مو داشته باشم، نشستم محکم گفتم من خیلی خوبم اگر منو خواستین با شرایطی که گفتم بهم زنگ بزنید. حالا این روزها دارم خیلی این ریسک رو می کنم.
اون روز آقای شهرامی وقتی فهمید فقط فردا رو وقت دارم دفاع کنم، بهم گفت می تونی و نترس همهی تنم لرزید.
قضیه از این قرار بود که همه ی تلاشمو کرده بودم پشت دفاع نمونم اما یک مهر پایین یک نامه اشتباه خورده بود و من توی وقت اضافه می دوییدم برای اون مُهر و یک جایی دست کشیدم و گذاشتمش به معنای واقعی کلمه به امون خدا.
عصر از خیابون گیلان پیچیدم توی پاسداران وخورشید داشت یک غروب قشنگ می کرد. رسیدم دانشگاه گفتن یا هشت صبح یا سال دیگه. به لطف فراری بودن از کارهای نیمه تموم هم ترسیدم و هم لرزیدم. آقای شهرامی فقط می گفت می تونی. چقدر ایران ما لنگ این تو می تونیه. یک واحد درسی بزارن در تمام سالهای تحصیلی که توش باشه تو می تونی، نترش.
اما وقت برگشتن از دانشگاه باید می رفتم سالسای شنبه شب. با خودم فکر کردم اگر قرار به شدنه که حالا اینطوری شده، پس با یک ساعت هم رقصیدن چیزی از دنیا کم نمیشه. فرداش وقت طلوع خورشید خیابون گیلان بودم. دفاع هم تموم شد. هر شب ساعت ده و نیم می خونم تو می تونی و لاغیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر