یکی از نیاز های روحم اینه پیاده راه برم وبه صدای پرنده های صبح گوش کنم. ببینم زمستون وایمیسه به استقبال بهار. دستشو می گیره و بهش خوش آمد می گه. همین طوری قهر نمی کنه بزاره بره.
اگر چند روز بی توجه به اینها راه برم حس می کنم روحم رو یه جایی جا گذاشتم. یه مدتیه در مورد میل های درونیم و تمایل هام فکر می کنم.
می خوام چیزایی که تمایل خودمه به تمامی به آغوش بگیرم تا هر وقتی که دلشون خواست دیگه نباشن و فصل زمستونشون تموم شد. اون وقت درو باز می کنم ببینم چی می خواد بیاد بشینه جاش. همینطوری هول هولکی همه چی رو بیرون نکنم. از اون ور لای در رو باز می زارم تا میل های دیگران که بنابر ترس از قضاوت، ترسیدن، ترسیدن ، ترسیدن و وای از ترسیدن باعث شده همراهم باشن، کم کم برن.
همینطوری بین مرتب کردن کشوی کمد لباسام، تمرین آشپزی غذای جدید، پیاده روی، رانندگی به صدای قلبم و ابرازهای روحم گوش می دم. دلم خونه مه. خونه ی دلمو می تکونم. همه چی رو مرتب تر می چینم. خوش رنگ تر. روی فرم تر. به گل های دلم آب می دم. دلم خونه ی ابدی جانمه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر