کارما را می خواندم که خداحافظی کرده با وبلاگ.
خودم را نگاه می کنم که چمدانم را باز کردم و دلم نمی خواهد بمانم. رفتن زده بود به سروم و شهر ها را پشت هم چیده بودم. از نورنبرگ... اما چی؟ چمدان را باز کرده ام و دلم تاب ماندن ندارد. بهانه؟ تا دلتان بخواهد.
زندگی خیلی فرق کرده. کوالالامپور شهری است که آدم همیشه درش بماند؟ همینقدر ه بتوانی شب ها در آن شب زنده داری کنی و نوری بگیری برای ادامه کافیست اما من دلم می خواهد بمانم و برنگردم از آن.
وقتی بعد از مدتها وبلاگ می خواندم یادم افتاد باید با کسی حرف بزنم. بگویم این میز، دیگر میز من نیست. تلفن را برداشتم و به یک سایکولوژ زنگ زدم تا بخواهم گوشم کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر