صبح اون روز که بیدار شدم از ذهنم گذشت تنها کسی که می تونه این قصه رو بشنوه ومنه پیچیده رو بفهمه و بعد بگه از کجای قصه بگم بهتره آیداست . آیدا حتی اگر دو بار هم زاناکس را خوانده باش کفایت می کند.
آن روزها زیاد ایرانشهر می رفتم . برای همین رفتم یک موتور خریدم. از کافه تایپ یک شیرارده می گرفتم و می رفتم خیابان پایینی سمندریان و حرف می زدیم. یک روزی یک دختری با شلوار زاپ دار خیلی زیاد از جاش پاشد و قصه شو گفت. قصه از غلت خوردن توی اعتیاد نشات داشت تا که یهو دیدم دستمو بردم بالا و دارم می گم حقیقت اینه که ...
چند هفته بعدش برای آیدا نوشتم. یعنی درست همون صبح اون روز که بهش فکر کردم . آیدا نوشت می رم سفر میام بعدا . نوشتم خبر از تو پس. اصلا چند هفته قبل ترش حتی وقتی ایرانشهر بودم داشتم فکر می کردم پشت پلاک بیست و هشت م و برای آیدا نوشتم. برام نوشت اونجا چیکار می کنی ؟ منم نوشتم کلاس دارم.
آیدا رفت. منمدیگه ایرانشهر نرفتم. قصه رو هم براش نگفتم. یکی از بچه های کلاس یه روز زنگ زد. بیا گپ بزنیم. از قضا اون روز نزدیک هم بودیم و غصه از غرب تهران به شرق تهران نداشتم. رفتم و براش قصه گفتم. گفت کاش رکوردش می کردیم. جلسه دوم بهم گفت باورت می شه شاید شنبه برم ؟ گفتم کجا ؟ گفت از ایران .
رابطه بین ادامه دادن گفتن قصه و رفتن آدمها از ایران و من که هر چقدر مطمئن بودم به گفتن الان ازش می ترسم رابطه موازی ایه .
اصلا الان کهمی نویسم به نظرم میاد چرا این قصه برای من انقدر عجیب به نظر میاد ؟ اصلا پُخی هم نیست بابا. یه حال استمراری رها کردنش با بوق ممتد تلفن توی گوشمه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر